ناسره . [ س َ رَ
/ رِ ] (ص مرکب ) غیرخالص . درم و دینار که عیبی درآن باشد. (آنندراج ). پول قلب و پول نارایج و ناتمام عیار. (ناظم الاطباء). مغشوش . (منتهی الارب ). قلب . ناروا. بدل . نبهره . ماخ . بهرج . پایه . زیف
: صراف بدیع عقل دراهم ناسره برنگیرد. (کلیله و دمنه ).
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده ست
کآتش بزر ناسره گونا برافکند.
خاقانی .
کآنهمه ناموس و نام چون درم ناسره
روی طلاکرده داشت هیچ نبودش عیار.
سعدی .
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود.
حافظ.
-
فعل ناسره ؛ عمل نادرست ، ناصواب ، مقابل عمل خالص
: گیرم کز زرق رسیدی برزق
نایدت از ناسره افعال عار.
ناصرخسرو.
|| مجازاً،به معنی سخن بد. (آنندراج ). || هر چیزی که به اشکال سرانجامد. (ناظم الاطباء).