نافذ. [ ف ِ ] (ع ص ) درگذرنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نفوذکننده . درگذرنده . فرورونده . (ناظم الاطباء). نفوذکننده . (فرهنگ نظام ) روا. روان
: به رای روشن مهر و به قدر عالی چرخ
به حزم ثابت کوه و به عزم نافذ باد.
مسعودسعد.
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش .
مسعودسعد.
شمشیر قضا نافذ و سریعالامضاست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
456). ناگهان پیراهن ستر او فراگرفتند و مکفوف و ملهوف بیرون کشیدند و به بخارا فرستادند و قضای باری تعالی در او نافذ شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || جاری شونده . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). || امر نافذ؛ مطاع . (المنجد). کار روان و مطاع . گویند امره نافذ، ای مطاع . (منتهی الارب ). نفیذ. امر مطاع . (از معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد). هر حکم مطاعی که در اجرای آن ناگزیر باشند. (ناظم الاطباء). روا
: حکم تو بر زمانه بود نافذ
امر تو بر ملوک روان باشد.
مسعودسعد.
زهی به عالی امرت اسیر گشته قدر
زهی به نافذ حکمت مطیع گشته قضا.
مسعودسعد.
و مثال اوامر و نواهی او را در خطه ٔ گیتی و اقالیم عالم نافذ گردانید. (سندبادنامه ). || طریق نافذ؛ راه مسلوک و روان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سالک عام . (المنجد) (اقرب الموارد). راه عامی که هرکسی از آن می رود. (از معجم متن اللغة). راهی که مسلک آن برای هرکس عام باشد. (ناظم الاطباء). || مرد رسای در هر کار. (ناظم الاطباء). رسا در هر امور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) (اصطلاح کیمیاگری )، جیوه . سیماب . رجوع به سیماب شود. || مفرد نوافذ است و نوافذ، هر سوراخ و روزنی که بدان نفس را سرور یا غم رسد همچو سوراخ گوش و بینی و دهن و سوراخ دبر. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). هر رخنه و سوراخی در بدن از قبیل سوراخ بینی و دهن . (از المنجد) رجوع به نوافذ شود.