ناهار. (ص ) (از: نا، پیشوند نفی و سلب + آهار) لفظاً یعنی بی خورش . بی آش . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || شخصی که از بامداد باز چیزی نخورده باشد و معنی ترکیبی آن ناهار است یعنی ناخورده ، چه آهار به معنی خورش باشد. (برهان قاطع). که از دیرگاه چیز نخورده . (آنندراج ) (از انجمن آرا).که هنوز هیچ نخورده باشد. (صحاح الفرس ). کسی را گویند که خورش چیزی نخورده باشد چون شخص اندک چیزی بخورد بگویند ناهار او شکسته شد. (جهانگیری ). ریق . ناشتا. (مهذب الاسماء). ناشتا. (اوبهی ) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). آن بود که در آن روز هنوز هیچ نخورده باشد. ناشتا. (فرهنگ اسدی ). شخصی که از صبح چیزی نخورده باشد. (غیاث اللغات ) (از فرهنگ رشیدی )
: اگر چند سیمرغ ناهار بود
تن زال پیش اندرش خوار بود.
فردوسی .
و رجوع به شواهد ذیل معنی بعدی شود.
-
بر ناهار بودن ؛ ناشتا بودن . (مهذب الاسماء).
|| گرسنه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (صحاح الفرس ) (انجمن آرا). گرسنه ٔ یک روزه . (اوبهی ). تهی شکم
: روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی .
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا به راه .
فردوسی .
چو شیران ناهار و ما گرسنه
که از کوهساراندرآرد رمه .
فردوسی .
به نزدیک ایشان سخن خوار بود
سپاهش همه سست و ناهار بود.
فردوسی .
از سخای تو ناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
زینبی .
چنان کرد هرچند سالار بود
که بد گسنه و سخت ناهار بود.
اسدی .
بس که ترا دل به سوی عصیان مانده ست
چون سوی طباخ چشم مردم ناهار.
ناصرخسرو.
یکی میزبان است کو میهمان را
دهان و شکم خشک و ناهار دارد.
ناصرخسرو.
سیر کند ژاژویت تا مگر
سیر کند معده ٔ ناهار خویش .
ناصرخسرو.
هرچه دراین سفره ٔ آب است و خاک
تیغ ناهار ترا یک چاشته .
اخسیکتی .
|| سیرناشده . سیرناشونده
: ای ز شهوت شکم زده آهار
خبه از هیضه وز شره ناهار.
سنائی .
|| حریص . مولع
: چو این نامه بخوانی گوش میدار
که شمشیرم به خون توست ناهار.
(ویس و رامین ).
بر دروغ و زنا و می خوردن
روز و شب همچو زاغ ناهارند.
ناصرخسرو.
از پند حق ّ و خوب سخن سیری
وز بهر ژاژ باطل ناهاری .
ناصرخسرو.
|| (اِ) گرسنگی
: به کتف ساره برآورده زانو از ادبار
به چشم خانه فرورفته دیده از ناهار.
مختاری .
|| (ص ) بی نصیب . محروم
: از عمر خویش سیر شدم هرچند
زآن آرزو که دارم ناهارم .
مسعودسعد.
بیخبر جمله از حقیقت کار
همه از علم دین شده ناهار.
سنائی .
لیک آمده ام سیر ز افعال زمانه
هرچند هنوز از غرض خویشم ناهار.
سنائی .
|| تشنه . (غیاث اللغات )
: این به تبریز زآب چشمه ٔ خضر
کرده جُلاّ ب جان و من ناهار.
خاقانی .
|| مجهول .نامعلوم . نکره . بیگانه . اجنبی . (ناظم الاطباء). || (اِ) چیز اندک که پیش از طعام خورند. نهار.ناهاری . نهاری . (آنندراج ). چیزی را گویند که بر ناهار بخورند. (از جهانگیری ). || مجازاً، غذائی که در وسط روز خورده شود. (فرهنگ نظام ). ناهار = نهار [ در تداول ] که به غذای وسط روز اطلاق کنند، دراصل «ناهاری » است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). طعامی که به نیمه ٔ روز خورند. رجوع به ناهاری و ناهارخوردن شود.