نعمت . [ ن ِ م َ ] (ع اِ) مال . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). ثروت . دسترس . (غیاث اللغات ). ثروت . دارایی . رجوع به نعمة شود
: امروز به اقبال توای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی .
بود از نعمت آنچه پوشیدند
و آنچه دادند و آنچه را خوردند.
رودکی .
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار.
خجسته .
اگر نسبتم نیست یا هست حُرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم .
عسجدی .
و گر کمترم من از ایشان به نعمت
از آنان فزونم به شیرین زبانی .
منوچهری .
بنده یک روز خدمت دیدار خداوند را به همه ٔنعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی ص
361). رحمت و برکتهای ایزدی ... بر تو باد و به آن نعمت بزرگ که تو داری . (تاریخ بیهقی ص
314). فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جائی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (از تاریخ بیهقی ص
335). بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره بود از رودی . (تاریخ بیهقی ). دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه ها ویران کنند. (تاریخ بیهقی ص
329).
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گراز و چوبی همی روم .
اسدی (گرشاسب نامه ص 168).
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است .
ناصرخسرو.
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کآنگه نبود.
مسعودسعد.
نعمت ترا سزد که به شادی همی خوری
ز آن قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند.
معزی (آنندراج ).
مرد بزاز و زرگر و عطار
خوبی کار و نعمت بسیار.
سنائی .
بر پادشاه باد که خدمتکاران را چندان نعمت و غنیمت ندهد که توانگر شوند. (کلیله و دمنه ).
آرزو بود نعمتم لیکن
از خسان جهان نپذرفتم .
خاقانی .
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت و ملک میرود دست به دست .
سعدی .
ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی ).
ای قناعت توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست .
سعدی .
کریمان را به دست اندر درم نیست
خداوندان نعمت را کرم نیست .
سعدی .
|| روزی . (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء)
: خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد.
منوچهری .
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری .
اسکافی .
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
اینت نعمت و اینت نعمت خوارگان .
ناصرخسرو.
ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.
ناصرخسرو.
گربه را شکم از نعمت او چهار پهلو شدو از پهلوی او آگنده یال و فربه سرین گشت . (مرزبان نامه ). || عطا. (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). بخشایش . انعام . (ناظم الاطباء). منت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عطیه
: احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت بنده را زبان شکر این نعمت نیست . (از تاریخ بیهقی ص
269). امیر احمد را گفت به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس .(تاریخ بیهقی ص
272). اگر وی را مشغول دارند شخص امیر ماضی ... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد. (تاریخ بیهقی ص
333).
به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی
چنال گشتی از آن پس که بوده بودی نال .
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
در جهان این دونعمتی است بزرگ
داند آن کس که نیک و بد داند.
مسعودسعد.
پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب . (گلستان سعدی ). || نیکی . آنچه از نیکوئی که در حق کسی کرده شود. (از منتهی الارب ) (از آنندراج )
: بنده فرمانبردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حق نعمت خداوند را شناخته باشد. (تاریخ بیهقی ص
381). گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده . (تاریخ بیهقی ص
383).
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار.
نظامی .
|| نعیم . (منتهی الارب ) (از ترجمان القرآن ). آسایش . (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ناز. (غیاث اللغات ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). نکوئی . (غیاث اللغات ). نیکی . فراخی . خصب . خیر. برکت .رجوع به نَعمَة شود
: ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک .
رودکی .
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن .
منوچهری .
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنا
بری و آری و توزی و کاری و دروی .
منوچهری .
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی .
منوچهری .
امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است به شکر الهی . (تاریخ بیهقی ص
308). و زعم امیرالمؤمنین آن است که عنایت خدای تعالی در هر دو صورت نقمت و نعمت بر او بسیار است . (تاریخ بیهقی ص
309).
یکی را می دهی صد گونه نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون .
باباطاهر.
تیر او باد عز و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان بر تیر.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
نعمت عالم باقی چو مرادادی
چون براندیشم ازین بی مزه ٔ فانی .
ناصرخسرو.
تا نبری ظن که مگر منکر است
نعمت آن عالم را بومعین .
ناصرخسرو.
و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهاء بهشت است . (نوروزنامه ). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود. (کلیله و دمنه ). کیست که از نعمتهای دنیا شربتی به دست او دهند که سرمست و بی باک نشود. (کلیله و دمنه ). درخصب و نعمت روزگار می گذاشت ... بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت . (کلیله و دمنه ). و این مدت به امید نعمت جاوید بر وی کم از ساعت گذرد. (از کلیله و دمنه ).
سگان را نعمت و ما را تحسر
خران را دولت و ما را تمنا.
جمال الدین .
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گردد این گر بپرسی از بیمار.
ادیب صابر.
هر آنکس که کفران نعمت کند
به حرمان نعمت شود مبتلا.
کمال اسماعیل .
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم .
مولوی .
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.
سعدی .
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی .
سعدی .
|| محصول . حاصل ارضی چون گندم و جو و حبوب و میوه . محصولات ارضی . (یادداشت مؤلف )
: چاچ ناحیتی است ... با مردمانی غازی پیشه ... و توانگر و بسیارنعمت . (حدود العالم ). بالس ، ناحیتی است اندر میان بیابان ، جائی است بسیار کشت و برز وکم نعمت . (حدود العالم ). جرمنکان جائی است کم نعمت و اندک خواسته . (حدود العالم ).
فاقه ٔ کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد صفای صفاهان .
خاقانی .
|| آسودگی . تن آسانی . || سرور. شادمانی . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ).
-
شاکرنعمت ؛ مقابل کافرنعمت .
-
کافرنعمت ؛ که کفران نعمت کند. که حق نعمت نشناسد و نگزارد
: طایفه ای هستند براین صفت که بیان کردی قاصرهمت و کافرنعمت . (گلستان سعدی ).
-
ناز و نعمت . رجوع به ناز شود
: فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند. (گلستان سعدی ).
-
ولی نعمت ؛ نیکوکار. آنکه درباره ٔ شخص نیکوئی می کند. (ناظم الاطباء). که حق نعمت برکسی دارد که او را پرورانده و روزی داده باشد.