اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

هجران

نویسه گردانی: HJRʼN
هجران . [ هَِ ] (ع اِمص ) جدایی . مفارقت . دوری . دوری از دوستان و یاران . (ناظم الاطباء). هجر. فراق . افتراق . ضد وصال . فرقت :
آتش هر جانْت ْ را هیزم منم
و آتش دیگرْت ْ را هیزم پده .

رودکی .


دلی که پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.

بوشکور.


دریغا که باب من آن پهلوان
بماند ز هجران من ناتوان .

فردوسی .


کسی که او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار.

فرخی .


نه چون بار هجران بود هیج باری
نه چون نار فرقت بود هیچ ناری .

قطران تبریزی .


چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی .

بهرامی .


«و با اینهمه درد فراق بر اثر سوز هجران منتظر». (کلیله و دمنه ).
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال .

ناصرخسرو.


آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمه ٔ هجران شود فنا.

خاقانی .


«بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران ». (سندبادنامه ص 189).
شده زاندیشه ٔ هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش .

نظامی .


از تو گر وصال آید قسم من اگر هجران
هر چه از تو می آید من به جان خریدارم .

عطار.


شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.

مولوی .


تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن .

سعدی .


حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت .

حافظ.


روزگار و هر چه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری .

داوری مازندرانی (یادداشت مؤلف ).


|| در اصطلاح عرفان ؛ التفات کردن بغیر حق است . ظاهراً و باطناً. و دوری و جدایی و فراق از محبوب را گویند که برای عاشق شیدا بسی تلخ و ناگوار است . (فرهنگ مصطلحات عرفاء، تألیف سید جعفر سجادی ). رجوع به هجر شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
هجران . [ هَِ ] (ع مص ) جدایی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شمس اللغات ). هجر. || از کسی بریدن ۞ . (تاج المصادر بیهقی ) ...
هجران . [ هَُ ] (ع اِمص ) ضد وصل . (از معجم متن اللغة). رجوع به هِجران و هجر شود.
هجران . [ هََ ج َ ] (اِخ ) دو ده است روباروی در سر کوه حصین و محکم نزدیک حضرموت که یکی آن را حیدون و دیگری را دمون نامند. (منتهی الارب ...
تب هجران . [ ت َ ب ِ هَِ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تب هجر. سوز و گداز دوری .حرارت فراق . تبی که از هجران عارض شود : از تب هجران تو ناخن کبود...
حجران . [ ح َ ] (ع مص ) بازداشت . منع. (منتهی الارب ).
حجران . [ ح َ ج َ ] (ع اِ) زر و سیم . (مهذب الاسماء). طلا ونقره . ذهب و فضة. در اصطلاح اکسیریان زر و سیم . (منتهی الارب ). حجرین کما یسمی الدر...
حجران .[ ح ِ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔشهرستان مهاباد در چهل و پنج هزارگزی جنوب باختری مهاباد و بیست و شش هزار و پانص...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.