اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

هری

نویسه گردانی: HRY
هری . [ هََ ] (اِخ )شهری بزرگ است به خراسان و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهندز است و ربض است و اندر وی آبهای روان است . و مزگت جامع این شهر آبادان تر مزگتهاست به مردم ، از همه ٔ خراسان . و بر دامن کوه است و جای بسیار نعمت است . و اندر وی تازیانند و او را رودی است بزرگ که از حد میان غور و گوزگانان رود و اندر نواحی او به کار شود. و از او کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم ). همان شهر معروف هرات است :
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری .

فردوسی .


به مهتر پسر داد بلخ وهری
فرستاد بر هر سویی لشکری .

فردوسی .


ز هر سو که بد نامور مهتری
بخواند و بیامد به دشت هری .

فردوسی .


بدیدار او راه بست و هری
بهشت برین گشت و باغ بهار.

فرخی .


به هرای گنجش چو پدرام کرد
به پهلو زبانش هری نام کرد.

نظامی .


جان نقش بلخ گردد، دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم .

خاقانی .


عاقلان دیدند آب عز شروان ، خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجهان افشانده اند.

خاقانی .


و در سواد هری صد و بیست لون انگور یافته شود هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقاله ).
ای بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مگر بیع و شری .

مولوی .


رجوع به هرات شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
هری رود. [ هََ ] (اِخ ) رودی است که بر هرات گذرد و طول آن 800 هزارگز است . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به هری شود.
هری تخم . [ هََ ت ُ ] (اِ مرکب ) بزرقطونا. اسفرزه . (یادداشت به خط مؤلف از مهذب الاسماء). رجوع به بزرقطونا و اسفرزه و هرول و هروی شود.
هری هودینی (به انگلیسی: Harry Houdini) متولد (۲۴ مارس۱۸۷۴ - ۳۱ اکتبر ۱۹۲۶) در بوداپست یک شعبده‌باز، بدلکار، تهیه‌کننده و بازیگر فیلم مجارستانی-آمریکای...
گازارگاه هری . [ ] (اِخ ) محلی است که قبر مولانا محمد نعمت آبادی درآنجا واقع است . رجوع به مجالس النفائس ص 220 شود.
حری . [ ح ِ را ] (اِخ ) حِراء. کوهی است به مکه . جبل النور : سخن نهان ز ستوران به ما رسید چو وحی نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری . ناصرخس...
حری . [ ح َرْ را ] (ع ص ) زن تشنه .
حری . [ ح َرْ ری ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به حَرّة.- بعیرٌ حری ؛ شتر که چرا کند در زمین سنگلاخ سوخته .
حری . [ ح َرْی ْ ] (ع مص ) کاستن . کاسته شدن . (تاج المصادر بیهقی ). ناقص گردیدن : یَحْری کما یَحْری القمر.
حری . [ ح َ ری ی ] (ع ص ) سزاوار. (دهار). شایسته . ازدرِ. درخورِ. زیبای ِ. زیبنده ٔ. برازای ِ. برازنده ٔ. شایان ِ. بابت ِ. جدیر. حقیق . خلیق . قمین ...
حری . [ح ُرْ ری ] (حامص ) آزادی . آزادگی . حریت : ای به حری و به آزادگی از خلق پدیدچون گلستان شکفته ز سیه شورستان . فرخی .آن پسندیده به ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.