تباه . [ ت َ ] (ص ) پهلوی تپاه ۞ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تبه . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ). با لفظ شدن و کردن و ...
تباه خو. [ ت َ ] (ص مرکب ) بدخو. مُخَمّج . (منتهی الارب ).
تباه کار. [ ت َ ] (ص مرکب ) ضایعکار و فاسدکار و خراب کننده . (ناظم الاطباء). تبه کار. که کاری زشت کند. بدکار. طالح . عاصی . مفسد. فاسق . فاجر. سیا...
تباه کیش . [ ت َ ] (ص مرکب ) بدکیش . کافر : و قومی از امراء بدکنش تباه کیش را بی کیش و قربان فرمان شد. (جهانگشای جوینی ).
تباه بوی . [ ت َ ] (اِ مرکب ) بوی تباه . بوی بد. گنده بوی . بوی پوسیده ٔ چیزی .
تباه چشم . [ ت َ چ َ ] (ص مرکب ) آنکه چشم او تباه شده بعلت .اَدوَش . دوشاء. رجوع به تباه و ادوش و دوشاء شود.
تباه خرد. [ ت َ خ ِ رَ ] (ص مرکب ) مخبول . دلشده . دیوانه . مُخَبَّل . هَک ّ. (منتهی الارب ).
تباه دست . [ ت َ دَ ] (ص مرکب ) کسی که دستش فالج بود و یا رعشه داشته باشد. (ناظم الاطباء). چلاق . آنکه دستش ازکارافتاده باشد: اَکنَع؛ مرد تب...
تباه رای . [ ت َ ] (ص مرکب ) تباه خرد. مرد سست عقل . تبه رای .
تباه روز. [ ت َ ] (ص مرکب ) تیره روز. بدبخت . کسی که روزگارش تباه باشد. رجوع به تباه شود.