جزء
نویسه گردانی:
JZʼ
1-جز joz این واژه در پهلوی اوز uz و جود jud بوده به معنی جدا، مگر، استثنا. 2- جزء (بخش، پاره)؛ این واژه عربی است و جمع آن اجزاء و جزئیات است؛ و همتای پارسی آن اینهاست: بخش (دری) کافت kāft (پهلوی) پاژ (کردی) توز tuz (خراسانی) اِپسین epsin (سغدی: epsint). 3- جزو (بخش). این واژه همان جزء عربی است.***فانکو آدینات 09163657861
واژه های همانند
۵۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن خالد. وی صاحب اسب مشهور بنام شحمه است . رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 47 شود.
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن سهیل سلمی . از روات بود.در روایتی که ابن عساکر در تاریخ خود نقل کرده ذکر او آمده است . رجوع به الاصابة فی تمی...
جزء. [ ج َزْءْ ](اِخ ) ابن ضرار. یکی از سه پسر ضرار بود که هر سه تن شاعر بودند، گویند: وقتی ضرار درگذشت سه پسر بنامهای : شماخ و مزرد و جزء ا...
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن ضرار غطفانی . مرزبانی در معجم خود او را از شعرای مخضرم دانسته و گفته است : او عمربن خطاب را رثا کرده است . (از ا...
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ ) ابن عامر. صحابیست . (از تاج العروس ).
جزء. [ ج ُزْءْ ] (اِخ )ابن عباس . از روات بود. وی همان جرول بن عباس است . رجوع به جرول بن عباس و الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
جزء. [ ج ُزْءْ] (اِخ ) عذری . از روات بود. وی همان جرول عذری است .رجوع به جرول عذری و الاصابة فی تمییزالصحابة شود.
جزء. [ ج َزْءْ ] (اِخ ) ابن عمر. صحابیست . (از تاج العروس ).
جزء. [ ج َزْءْ ] (اِخ ) ابن عیاش . از اصحاب است . (از تاج العروس ).
جزء. [ ج َزْءْ ] (اِخ ) ابن کعب بن ابی بکربن کلاب . فرزند وی قیس پدر قبیله ای است . (از تاج العروس ).