اجازه ویرایش برای همه اعضا

دلیل

نویسه گردانی: DLYL
این واژه تازى (اربى) ست و پارسى آن چنین مى شود : ویهان Vihan( پهلوى: دلیل، سبب، جهت) ، پتیساى Patisay (پهلوى: علت ، دلیل ، سبب ) ، رون Run (پهلوى:سبب، باعث ، دلیل) ، هنداچشHandachesh (پهلوى: هنداچیشْنْ : سبب ، علت ، دلیل) لانْچ Lanch (سنسکریت: لانچهَنَ)
وایون Vayun (سنسکریت: وَیونا) فَرنود Farnud (پارسی دری) ریوین rivin (کردی: رینوین) رابِر Raber (کردی)
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
دلیل . [ دَ ] (ع ص ، اِ) راهنما. رهبر. رهنمون . راهنما. (منتهی الارب ). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث ). راه نماینده . (آنندراج ). مرشد. (اقر...
دلیل . [ دُ ل َ ] (اِخ ) نام محدثی است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
(= راهنمای شناخت چگونگی پدید آمدن چیزی یا رویدادی، نشانه) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست: لانْچ (سنسکریت: لانچهَنَ) وایون (سنسکریت: وَیونا) ف...
[ دلل ] 1-رَه‌بَر (برهان)، راه نُمایَنده (آنندراج)، راه‌نُما (برهان) 2-فَرنود (برهان)، پَروَهان، وَهانَک، چَم (فرهنگ پهلوی)، نَخشه (برهان)، آوند، انگی...
بی دلیل . [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دلیل ) بدون برهان . بدون حجت . که دلیل ندارد. رجوع به دلیل شود.
پیر دلیل . [ رِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) منصبی در حوزه ٔ شیخ و مریدان . یکی از مراتب درویشان . در اصطلاح صوفیان کسی را گویند که واسطه ٔ میا...
خال دلیل . [ دَ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان ایل تیمور، بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 25 هزارگزی جنوب مهاباد و 9 هزارگزی خاورشوسه ٔ مهاباد...
دلیل جستن . [ دَ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) در پی دلیل برآمدن . استدلال . || راهنما جستن . راهبر جستن . بلد راه طلبیدن : سوءالت صوابست و فعلت جمی...
دلیل کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلالت کردن . دال بودن . نشان بودن . نمودن : نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هم...
دلیل گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) استدلال . (از دهار). دلیل کردن . || نتیجه گرفتن . نتیجه حاصل کردن . || راهبر و راهنما بدست آوردن ....
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.