عشق
نویسه گردانی:
ʽŠQ
این واژه از اساس پارسى است و تازیان (اربان) آن را از واژه ایشکا Ishka (اوستایى: عشق، تمنا- در اوستا "ایشish" : خواستن، تمنا کردن) و یا اَشاک Ashak (پهلوى: اَشا ، راستى ، درستى ، مهر ، محبت) برداشته اند و عاشق و معشوق و عشاق و معاشقه و ... ساخته اند!!!
البته خود تازیان براى این معنا از لفظ "حب" استفاده مى کنند. پس درست است که این واژه را اِشگ Eshg نوشته و بخوانیم. همتایان این واژه در پارسى مهر Mehr ، شیپ Ship (پهلوى: بن کُنشِ شیفتن : عاشق شدن: عشق) ، دُشارْمْDosharm (پهلوى: مهر ، عشق ، محبت، علاقه) ، دُشارمیهْ
Dosharmih (پهلوى: عشق، مهر، علاقه) ، دُشَکیهْ Doshakih (پهلوى: عشق، علاقه، دوستى) ، دُشِش Doshesh ( پهلوى: شرح عشق ، عاشقى- در پهلوى دُشیدن (عاشق شدن، دوست داشتن، علاقه داشتن) ، کامیهْ Kamih (پهلوى: عشق، میل قلبى) ، زُش (پهلوى: (دراوستا: زوش) : عشق ، علاقه
، دوستدارى) شیفتگىShiftegi ، والگى valegi ، شیدایى Sheydayi ، دلدادگىDeldadegi ، دوستدارىDustdari و ...
واژه های همانند
۱۰۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
عشق رسانیدن . [ ع ِ رَ / رِ دَ ] (مص مرکب ) سلام رسانیدن . (ناظم الاطباء). رجوع به عشق و عشق زدن و عشق گفتن شود.
عشق آباد کهنه . [ ع ِدِ ک ُ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان درب قاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. سکنه ٔ آن 106 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات...
بسوزد پدر عشق. نفرین گونه ای که عاشق ناکام یا افتاده از پا در فراق معشوق و بیان فلاکت ناشی از یأس و حرمان خویش یا توجیه منکراتی که مرتکب می شود ادا می...
عشق افلاطونی . [ ع ِ ق ِ اَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (اصطلاح فلسفه ) اشاره به عقیده ٔ افلاطون است که گوید: روح انسان در عالم مجردات قبل ...
عشق آباد خدابخش . [ ع ِ دِ خ ُ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس . سکنه ٔ آن 231 تن . آب آن از قنات . محصول آن غلات...
عاشق . [ ش ِ ] (ع ص ) عشق آرنده . ج ، عُشّاق . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). آنکه در دوستی کسی یا چیزی به نهایت رسیده باشد. دل ش...
عاشق . [ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ترگور بخش سلوانا شهرستان ارومیه واقع در هشت هزارو پانصدگزی شمال باختر سلوانا و چهارهزارو پانصدگزی با...
اشق . [ اَ ش َق ق ] (ع ص ) اسب که در دویدن چپاراست رود. || یا اسب گشاده دست و پا. || اسب دراز. مؤنث : شَقّاء.ج ، شُق ّ. || زن فراخ ف...
اشق . [ اَ ش َق ق ] (ع ن تف ) دشوارتر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13) (غیاث ). احمز. شاق تر: و لعذاب الآخرة اَشَق ﱡ. (قرآن 34/13).
اشق . [ اُش ْ ش َ / اُ ش َ / اَش َ ] (معرب ، اِ) ۞ (معرب از فارسی ) صمغ گیاهی است که آنرا بدران گویند و بعربی صمغالطرثوث خوانند. استسقا را ناف...