اجازه ویرایش برای همه اعضا

روان

نویسه گردانی: RWʼN
روان /ravān/ معنی ۱. جان؛ روح حیوانی: ◻︎ شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی: ۱۰۰)، ◻︎ جان و روان یکی‌ست به ‌نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹). ۲. (فلسفه) [قدیمی] نفس ناطقه. فرهنگ فارسی عمید مترادف و متضاد ۱. رقیق، سیال، مایع ۲. جاری، ساری، متداول ۳. جان، روح، نفس ۴. سلیس، شیوا ۵. راهی، روانه، عازم ۶. لینت، نرمی ≠ جامد
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
بحر روان . [ ب َ رِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دریای رونده . || عبارت از کشتی است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
پاک روان . [ رَ ] (ص مرکب ) پاکدرون . پاک باطن . پاکدامن . پاک جان .
تخت روان . [ ت َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه در شهرستان ماکو است که در هشت هزارگزی باختر سیه چشمه و سه هزارگزی باختر شوس...
روان شاد. [ رَ ] (ص مرکب ) شادروان : او روان شاد است تا فرزند اوست صورت عدل و روان مملکت . خاقانی .رجوع به شادروان شود.
روان کرد. [ رَ ک ِ ] (اِ مرکب ) ملکوت چنانکه کی آباد بمعنی جبروت است . (از برهان قاطع). از لغات دساتیری است ، در فرهنگ دساتیر آمده : روان گرد ...
روان گرد. [ رَ گ ِ ] (اِ مرکب ) بمعنی شهر روان که افلاک باشند و عالم ملکوت ، و گرد بمعنی شهر است . (آنندراج ) (انجمن آرا). ملکوت . (ناظم الاطب...
روان گیر. [ رَ ] (نف مرکب ) روان گیرنده . گیرنده ٔ روان . آنکه یا آنچه روان را بستاند. آنکه یا آنچه روح از تن جدا کند. روانستان . جانستان : چه...
ساق روان . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 34هزارگزی باختری مشهد، و2هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ مشهد...
سخن روان . [ س ُخ َ رَ ] (ص مرکب ) بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء).
صبح روان . [ ص ُ رَ / رُ ] (اِ مرکب ) جمع صبح رو. کنایه از جوانان است که نقیض پیران باشد. || مسافران . (برهان قاطع).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۱۰ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.