قدم
نویسه گردانی:
QDM
قدم /qadam/ معنی ۱. اندازۀ پا از سر انگشت تا پاشنه. ۲. گام. ۳. کار؛ عمل. ⟨ قدم افشردن: (مصدر لازم) [قدیمی] ۱. پا فشردن. ۲. پافشاری کردن. ⟨ قدم برداشتن: = ⟨ قدم برگرفتن ⟨ قدم برگرفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] حرکت کردن؛ راه افتادن. ⟨ قدم بریدن: (مصدر لازم) ترک آمدوشد کردن؛ پا بریدن. ⟨ قدم زدن: (مصدر لازم) راه رفتن و گردش کردن. ⟨ قدم گذاردن: = ⟨ قدم نهادن ⟨ قدم گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] راه رفتن. ⟨ قدم نهادن (گذاشتن): (مصدر لازم) [مجاز] راه رفتن و پا گذاشتن در جایی. فرهنگ فارسی عمید
واژه های همانند
۶۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
بی قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + قدم ) بیگام .- دم بی قدم ؛ گفتار بدون کردار. سخن بی عمل . حرف بدون اقدام : بمعنی توان کرد دعوی د...
هم قدم . [ هََ ق َ دَ ] (ص مرکب ) همراه و هم سفر و هم طلب . (برهان ) : تا کی دم اهل ، اهل دم کوهمراه کجا و هم قدم کو؟ نظامی (لیلی ومجنون ص ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
میخ قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) که قدمی چون میخ کوفته بر جایی پا بر جای دارد. || کسی که نمی تواند حرکت کند. (یادداشت لغت نامه ). || لنگ ...
قدم دوز. [ ق َ دَ ] (نف مرکب ) آنکه قدم را به چیزی دوزد. || ثابت و پایدار. (آنندراج ) : خار قدم دوز به پیرامنم سوزن عیسی شده در دامنم .امیر...
پیش قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) مقدم . سابق . که پیش قدمی کند. که نخست بکاری درآید. که در کارها مقدم باشد. || آنکه بر دیگران سابقه ٔ دوستی ...
پیل قدم . [ ق َ دَ ] (ص مرکب ) پیل گام . که چون فیل تواند گام برداشت . که چون فیل قدم بردارد. که مانند فیل براه رود : برق جه ، بادگذر، یوز...
خوش قدم . [ خوَش ْ / خُش ْ ق َ دَ] (ص مرکب ) مبارک پی . میمون النقیبه . فرخ پی . فرخنده پی . خجسته پی . مقابل بدقدم . (یادداشت مؤلف ). || نامی ...
خوش قدم . [ خوَش ْ /خُش ْ ق َ دَ ] (اِخ ) رجوع به سیف الدین خوشقدم شود.
خوش قدم . [ خوَش ْ / خُش ْ ق َ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان علیشروان بخش بدره ایلام ، واقع در 65هزارگزی خاور ایلام . کوهستانی و سردسیر با 320 تن ...