هما. [ هَُ] (اِ) مرغی است که استخوان میخورد. بر سر هرکه سایه ٔ او افتد به دولت و سلطنت رسد. (غیاث ). همای . پشتش سیاه مایل به خاکستری ، سینه اش حنایی بی نقش ، دو شاخ مانند شاخ بوم و ریش زیبا و بالهایی از قره قوش بلندتر دارد. (یادداشت مؤلف ). در ادبیات فارسی او را مظهر فرّ و شکوه دانند و به فال نیک گیرند
: تو فرّ همایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه .
فردوسی .
درفشی ز پیل سیه پیکرش
همایی ز یاقوت سرخ از برش .
فردوسی .
نیکوتر از بهاری ، زیباتر از نگاری
چابک تر از تذروی فرخ تر از همایی .
فرخی .
زاغ حرص و همای همت را
ریزه ٔ استخوان نمی یابم .
خاقانی .
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیةالکرسی ز بر
چترش همایی زیر پر عرش معلا داشته .
خاقانی .
تا همایم خوانده ای در کام دل
هرنواله استخوان می آیدم .
خاقانی .
با جهل مجوی زهد ازیرا
کز جغد نیامدت همایی .
نظامی .
فرّهمای ملکی داشتی
اوج هوای فلکی داشتی .
نظامی .
چون تو همایی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش .
نظامی .
که هریک بود در میدان همایی
به دعوی گاه نخجیر اژدهایی .
نظامی .
بدین طاوس کرداری ، همایی
روان شد چون تذروی در هوایی .
نظامی .
و رجوع به همای شود.