آستر.[ ت َ ] (اِ) لای و تاه زیرین جامه و جز آن . زیره . بطانه . مقابل اَبْره ، رویه ، ظهاره ، و روی
: عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر
جامه ای کآن ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری .
نار ماند بیکی سُفرگک دیبا
آستر دیبه ٔ زرد، ابره ٔ آن حمرا.
منوچهری .
بر جامه ٔ سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران دگر نیست .
ناصرخسرو.
قدر تو کسوتیست که خیاط فطرتش
بردوخته است ز ابره ٔ افلاکش آستر.
انوری .
فلک ز مفرش خود خسقی شفق دار است
برای آستر صوف و حبر اخضر ما.
نظام قاری .
فراوان در این کارگه کارگر
یکی ابره بافد دگر آستر.
ظهوری ترشیزی .
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه روئی .
یغما.
|| پارچه ٔ کم ارز که بطانه بدان کنند. آستری
: شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو رو آستر.
سعدی .
-
آستر کردن ، آستر زدن ؛ دوختن آستر بجامه .
-
دهانش آستر دارد ؛ تعبیر مثلی که بمزاح به آنکه طعام یا شرابی سخت گرم خورد و منتظر خنک شدن آن نشود گویند.