آفرین . [ ف َ ] (نف مرخم ) مخفف آفریننده در کلمات مرکبه ، چون آفرین آفرین ، بکرآفرین ، جان آفرین ، جهان آفرین ، دادآفرین ، زبان آفرین ، سحرآفرین ، سحرحلال آفرین ، سخن آفرین ، صورت آفرین ، گیتی آفرین
: جهان شد ز دادش پر از آفرین
بفرمان دادار دادآفرین .
فردوسی .
بشد زود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین .
شمسی (یوسف و زلیخا).
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهان آفرین یاد کرد.
فردوسی .
که پیش تو آمد بدین هفت خوان
بر این بر، جهان آفرین را بخوان .
فردوسی .
جهان آفرین تا جهان آفرید
چو رستم سرافراز نامد پدید.
فردوسی .
از سین سحر نکته ٔ بکرآفرین منم
چون حق تعالی از ری بِر رحمت آفرین .
خاقانی .
از تبش عشق تو در روش مدح شاه
خاطر خاقانی است سحرحلال آفرین .
خاقانی .
من چه گویم حسب حال خود که هست
عالم الاسرار گیتی آفرین .
خاقانی .
آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید مشتی خاک را.
عطار (منطق الطیر).
از کف پاکباز تو بال وپری جدا کند
روح مجسم ار کشد خامه ٔ صورت آفرین .
سیف اسفرنگ .