اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بارگاه

نویسه گردانی: BARGAH
بارگاه . (اِ مرکب ) بارگه . خیمه ٔپادشاهان و سلاطین را گویند. (برهان ). خانه و خیمه ٔ پادشاهان است که لشکر و سپاه و غیره بسلام آیند. (آنندراج ). نوعی از خیام مراتب ملوک و سلاطین . (شرفنامه ٔ منیری ). خیمه ٔ سخت بزرگ که بر در خرگاه ۞ ملوک و سلاطین زنند. (صحاح الفرس ). در زبان عرف بمعنی اطاق پادشاهان است . (شعوری ج 1 ورق 191). خانه و خیمه ٔ پادشاهان است که لشکر و سپاه و غیره بسلام آیند و آن معروف است . رجوع به بارگه شود : پس در خیمه ٔ بارگاه بنشست و عمش را بر دست راست بنشاند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 46).
پیش سقف بارگاهش خانه ٔ موری است چرخ
کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند.

خاقانی .


|| در این شعر سعدی بر بارگاه و خیمه ٔ غیر سلاطین نیز اطلاق شده است :
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت .

سعدی .


رجوع به بارجا، بارجاه و بارچا در فرهنگ رشیدی شود. || جای رخصت و اجازت باشد. (برهان ). بارگه . (فرهنگ رشیدی ). || جای بار دادن پادشاه . (شرفنامه ٔ منیری ) (دِمزن ). محلی است مخصوص پادشاه که موقع رسیدگی به عرایض مردم در آنجا می نشیند. (شعوری ج 1 ورق 191). آنجا که پادشاه به چاکران بار دهد، یعنی بپذیرد. دربار. (دمزن ). قصر شاه . (دِمزن ). درگاه . (مجموعه ٔ مترادفات ص 59). دربخانه . (ایضاً). در خانه . (ایضاً). رزاق خانه بمعنی دربار پادشاه و سلاطین . (ایضاً) :
همه کاخ گاه و همه گاه شاه
همه بارگاهش سراسر سپاه .

فردوسی .


تبیره برآمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه .

فردوسی .


چو آگاهی آمد بگردان شاه [ کیخسرو ]
خرامان برفتند تا بارگاه .

فردوسی .


هرون یکساعتی در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر، وی خواهد بود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (ایضاً ص 374). سعادت خدمت بارگاه عالی یافته . (ایضاً ص 379).
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان .

اسدی .


خوار که کردت به بارگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار.

ناصرخسرو.


و در جمله آیین بارگاه انوشروان آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود... (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 97).
ببارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.

مسعودسعد.


و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد. (کلیله و دمنه ).
خود تو انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گویدچرا می ننگری ؟

انوری .


ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید.

خاقانی .


خاقانی که نائب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است .

خاقانی .


ببارگاه تو دامن کشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد.

خاقانی .


جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را.

ظهیر فاریابی .


بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را بخاک بارگاه او تکحیل داد. (سندبادنامه ص 255). خصمان قاضی ابوالعلا را به استحقاق از بارگاه خوش براند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی .

نظامی .


او بتحیر چو غریبان راه
حلقه زنان بر در آن بارگاه .

نظامی .


داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند.

نظامی .


ره به گلخن نمی دهند مرا
وین عجب عزم بارگاه کنم .

عطار.


گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مرتیمم را درید.

مولوی .


بی نهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار صدر تست راه .

مولوی .


ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی .

سعدی (بوستان ).


کز این زمره ٔ خلق در بارگاه
نمیباشدت جز در اینان نگاه .

سعدی (بوستان ).


تو کی بشنوی ناله ٔ دادخواه
بکیوان برت کله ٔ بارگاه .

سعدی .


چیست به زین دولتی کز کنج عزلتگاه رنج
خسرو صاحبقران آمد بصدر بارگاه
خیط صبحت شاید از رفعت طناب چارطاق
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه .

سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).


مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول
ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید.

حافظ.


چو باشد منور ز تو بارگاه
خوشا آنکه بارش دهی گاه گاه .

شرف الدین منیری (شرفنامه ٔ منیری ).


|| گاه «بارگاه » استعمال شود و مراد آیین بارگاه است . آئین درباری ۞ . رسم تشریفات . تشریفات درباری :
همی بود بهمن بزابلستان
به نخجیرگه با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه .

فردوسی .


|| صفه ٔ بزرگ که مردمان در آنجا گرد آیند و در خوزستان هر صفه را بارگاه گویند خواه بزرگ و خواه کوچک . (صحاح الفرس ). || شکم حیوانات ماده .(برهان ) (دِمزن ). شکم حیوانات ماده باشد که حامله شده اند. (آنندراج ). شکم حیوانات ماده را نیز گویند که حامله شده اند. (انجمن آرا). || آنجا که انگور و سایر میوه ها نگاهدارند یا خشک کنند. || بندر. بارانداز : ماهی روبان شهری است اندر میان آب نهاده چون جزیره ، جایی خرم است و بارگاه همه ٔ پارس است . (حدود العالم ). و بمیان معموره بزمین سقلاب و روس دریایی است نام او بنطس . و مردمان ما او را دریای طرابزنده خوانند، زیرا که بارگاهی است بر وی نهاده . وز وی خلیجی بیرون آید و تنگ همی شود تا بر باره ٔ قسطنطینیه گذرد. (التفهیم چ همایی ص 168). ونیز بنزدیکی طبرستان دریاء دیگر است . و بارگاه گرگان بر لب او، شهری آبسکون نام . (ایضاً ص 170). و اما اقلیم اول از مشرق زمین چین آغازد و بر دره های چین بگذرد، و این جویهاست که از دریا کشتیها برآرند ببارگاهها چون : خانجو و خانفو و مانند آن . (ایضاً ص 198). و برابر او [ دریای فارس و بصره ] بر کرانه ٔ مغرب بارگاه عمان بود. (ایضاً ص 167). || شهری تجاری محل افکندن مال التجاره : خاتون کث ، دیمعان کث ، دو شهرک است خرد و آبدان و بارگاه سغد و سمرقنداست و آن فرغانه و ایلاق است . (حدود العالم ). کاژ قصبه ٔ خوارزم است و بارگاه ترکستان و ماوراءالنهر و خزران است و جای بازرگانان است . (حدود العالم ). روستابیک شهری است از یک سوی جیحون است و دیگرسو کوه ، جایی بسیارنعمت است و بارگاه ختلان است . (حدود العالم ). جار، [ به عربستان ] شهرکی است بر کران دریا و بارگاه مدینه است . (حدود العالم ). سیراف شهری بزرگ است ... و جای بازرگانان است و بارگاه پارس است . (حدود العالم ). و خیس بارگاهی بودست و هوا و آب آن همچنانست کی از آن ارجان . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیدن ص 149). || دربان سلطان . معرب این کلمه بارجاه است و در المعرب جوالیقی (ص 75) کلمه ٔ بارجاه را که در این عبارت : قد سمعتک سعیداً و ولیتک البارجاه ... آمده است ، احمد محمد شاکر محشی کتاب مزبور بنقل از شهاب در شفاءالغلیل (ص 44) چنین تفسیر کرده است : «ای جعلتک بواب السلطان ». و رجوع به بارجا و بارجاه و بارچاه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
بارگاه . (اِ) رجوع به بارچا شود.
بارگاه . [ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 54 هزارگزی جنوب کهنوج سر راه فرعی کهنوج به میناب در کوه...
بارگاه . (اِخ ) مدخل آتشفشان کوه دماوند که از سُلفاتار گرفته شده (3600 گز) و مقدار زیادی گوگرد و بخارات سفید از آن متصاعد می شود.
بارگاه زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) برپا کردن خیمه . بارگاه افراشتن . بارگاه آراستن . بارگاه کشیدن : بیا ساقی آن جام چون مهر و ماه بده تا زنم...
بارگاه بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بار کردن و بستن چادرو خیمه بر ستور. حمل کردن آن بر چارپا : ببندند بر فیل نر بارگاه درآرند جنبش به این ...
گنبد و بارگاه . [ گُم ْ ب َ دُ رِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) گنبد و مأذنه ٔ زیارتگاه . رجوع به گنبد شود.
بارگاه ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) ایجاد بارگاه . خیمه و خرگاه زدن . || محل پذیرایی و ملاقات فراهم کردن : منعم بکوه و دشت و بیابان غریب ...
بارگاه کشیدن . [ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بر پا کردن خیمه . بارگاه آراستن . بارگاه افراشتن . بارگاه زدن : در همت گدای تو باشد فر و هنوزبر عر...
خاتون بارگاه . (اِخ ) از توابع طهران است و دارای معدن زغال سنگ میباشد.
خاتون بارگاه . (اِخ ) دهی است در آمل . رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 41 شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.