اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

باژ

نویسه گردانی: BAŽ
باژ. (اِ) رسد و خراج است و مانند گزیت باشد که بپادشاه دهند. (صحاح الفرس ). مَکس . (مجمل اللغة). رصد ۞ خراج بود. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 177). رسد و خراج . (فرهنگ خطی ). خراج . (شرفنامه ٔ منیری ) (معیار جمالی ). باج و خراج . (انجمن آرای ناصری ). زری است که زبردستان از زیردستان گیرند یعنی پادشاهان بزرگ از پادشاهان کوچک ستانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). زر و مال و اسبان و اشیائی را گویند که پادشاه قویدست از پادشاه و حاکم زیردست بگیرد. (فرهنگ جهانگیری ) باژ. ساو. مال و اثواب و زر و سیم که پادشاهان از حکام زیردست میگیرند. (فرهنگ شعوری ). باج . خراج . (ناظم الاطباء) : هرقل بقسطنطنیه شد و بسوی انوشیروان کس فرستاد و باژ و ساو قبول کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ملک روم صلح کرد و ساو و باژ بپذیرفت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). جاسوسان خبر بخاقان بردند که بهرام بگریخت و از ملک دست بازداشت و تدبیر همی کنند که ساو و باژ بپذیرند، خاقان هم آنجا بیاسود و ایمن شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.

دقیقی .


مهان جهانش [ گشتاسب را ] همه باژ و ساو
بدادند و بر خود گرفتند تاو.

دقیقی .


به بیچارگی باژ و ساو گران
پذیرفت باید ترا بیکران .

فردوسی .


جهان سربسر پیش فرمان تست
بهر کشوری باژ و پیمان تست .

فردوسی .


ز دینار رومی بسالی سه بار
همی باژ باید دو ره صد هزار.

فردوسی .


زهرکشوری باژ نو خواستند
زمین را به دیبا بیاراستند.

فردوسی .


تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باژ و سا کردی .

عسجدی .


خسروی غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون باژ و خرگاه .

بهرامی (از صحاح الفرس ).


اگر از پی باژ شاه آمدی
بفرمان او کینه خواه آمدی .

اسدی (گرشاسب نامه ).


به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ آن هیچ جای از جهان .

اسدی (گرشاسب نامه ).


چرا گم کنی گوهر پاک را
دهی هدیه و باژ ضحاک را.

اسدی (گرشاسب نامه ).


پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا.

ناصرخسرو.


و باژها او نهاد در همه جهان [ ضحاک ] . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 35).
سوی درگه پور محمود شاه
ز مصر و ز چین آورد خلق باژ.

شمس فخری (از فرهنگ شعوری ).


|| مالی که حکام از رعایا و راهدار از سوداگر گیرند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). زری باشد که راهداران و گذربانان از سوداگران و تجار و دیگر آینده و رونده ها بگیرند. (فرهنگ جهانگیری ). مالی است که از راهداران و باجداران و بازرگانان میگیرند. (فرهنگ شعوری ). گمرک . (یادداشت مؤلف ) : و آنجا مسلمانانند که باژ ستانند و راه نگاهدارند. (حدود العالم ). خواسته ٔ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست . (حدود العالم ).
بره باژخواهی که پیدا و راز
نیابد کسی رهگذر بی جواز.

اسدی (گرشاسب نامه ).


اگر مردم اندک بدی گر بسی
ابی باژ نگذشتی از وی کسی .

اسدی (گرشاسب نامه ).


زان این رصدان مقیم راهند
کز قافله باژ عمر خواهند.

خاقانی (از فرهنگ جهانگیری ).


خادع دردند درمانهای ژاژ
ره زنند و زرستانان اسم باژ.

(مثنوی ).


فرمود تا در تمامت ممالک راهها بهر موضع که مخوف باشد راهداران معین بنشینندبهر چهار سر دراز گوش که بار بسته ٔ کاروان باشد نیم آقچه و بهر سرشتر نیم آقچه باسم باژ بستانند و قطعاً زیادت نگیرند. (تاریخ غازانی ص 280).
|| جزیه را نیز گفته اند و آن زری باشد که مسلمانان از کافران بگیرند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). جزیه یعنی زری که مسلمانان از اهل کتابی که در تحت حمایتشان در آمده باشد گیرند. (ناظم الاطباء). رصد ۞ و سرگزیت بود. (لغت فرس اسدی ). گزیت است که ترسایان دهند تا از شاه مسلمانان برهند (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 177).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
باژ. (اِ) باع . قلاج و آن مقداری باشد از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند. (برهان قاطع) ...
باژ. (اِخ ) نام قریه ای است از قرای طوس و معرب آن فاز است . گویند تولد حکیم فردوسی از آنجاست . (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). نام قری...
باژ. (اِ)خاموشیی باشد که مغان در وقت بدن شستن و چیزی خوردن بعد از زمزمه اختیار کنند. کلیه ٔ دعاهای مختصر را که زردشتیان آهسته بزبان میران...
باژ دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) قبول و پرداخت باج . خراج فرستادن . گزاردن باج و خراج : شنیدم که چون به آذربایجان شدم [ بهرام گور ] شما گفت...
باژ گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) باژستدن . باج گرفتن . و رجوع به باژ و باژگاه شود. || خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذ...
باژ نهادن . [ ن ِ /ن َ دَ ] (مص مرکب ) باج بر گردن کسی گذاشتن . تحمیل باج کردن بر : چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست...
باژ ستاندن . [ س ِ دَ ] (مص مرکب ) باژ گرفتن . باژستدن . مکس .
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.