باژ
نویسه گردانی:
BAŽ
باژ. (اِخ ) نام قریه ای است از قرای طوس و معرب آن فاز است . گویند تولد حکیم فردوسی از آنجاست . (برهان قاطع) (آنندراج ) (هفت قلزم ). نام قریه ای است از قرای طوس از ناحیت طبران بزرگ ، گویند که تولد حکیم فردوسی در آن قریه بوده است . (فرهنگ جهانگیری ). نام قریه ای است از ناحیه ٔ طبران بزرگ از مضافات طوس ، این قریه مسقط الرأس فردوسی است . (فرهنگ شعوری ). صاحب چهار مقاله نویسد: استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود از دیهی که آن دیه را باژ خوانند، از ناحیت طبران است ، بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید. (چهار مقاله ٔ عروضی چ معین ص 58). حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی ، بزرگترین گوینده ٔ حماسی ایران در فاصله ٔ سالهای 320 - 330 هَ . ق . در قریه ٔ باژ از ناحیه ٔ طابران متولد و بسال 411 یا 416 هَ . ق .در طوس وفات یافت . (مزدیسنا و ادب پارسی ص 466). نام قریه ای از توابع طوس مولد حکیم فردوسی و آنرا تازیگاینده فاز میگویند. (ناظم الاطباء). پاز و فاز دهی است از اعمال مشهد و او را با ده دیگر موسوم به فرمی مترادف ذکر میکنند و فاز و فرمی گویند. (م . بهار).
واژه های همانند
۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
باژ. (اِ) رسد و خراج است و مانند گزیت باشد که بپادشاه دهند. (صحاح الفرس ). مَکس . (مجمل اللغة). رصد ۞ خراج بود. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص ...
باژ. (اِ) باع . قلاج و آن مقداری باشد از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند. (برهان قاطع) ...
باژ. (اِ)خاموشیی باشد که مغان در وقت بدن شستن و چیزی خوردن بعد از زمزمه اختیار کنند. کلیه ٔ دعاهای مختصر را که زردشتیان آهسته بزبان میران...
باژ دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) قبول و پرداخت باج . خراج فرستادن . گزاردن باج و خراج : شنیدم که چون به آذربایجان شدم [ بهرام گور ] شما گفت...
باژ گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) باژستدن . باج گرفتن . و رجوع به باژ و باژگاه شود. || خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذ...
باژ نهادن . [ ن ِ /ن َ دَ ] (مص مرکب ) باج بر گردن کسی گذاشتن . تحمیل باج کردن بر : چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست...
باژ ستاندن . [ س ِ دَ ] (مص مرکب ) باژ گرفتن . باژستدن . مکس .