بسد. [ ب ُ
/ ب ِ س س َ ] (اِ)
۞ بسذ. وسد. مرجان را گویند و آن را حجر شجری نیز خوانند. (برهان ). معرب بُسَد، مرجان . (انجمن آرا) (ذخیره ) (فرهنگ خطی ). مرجان که به هندی آن را مونگا گویند. (غیاث ). آن را کامه نیز گویند. به تازیش مرجان و به هندی بیوالی نامند. (از شرفنامه ٔ منیری ). مرجان . (ناظم الاطباء). قورَل . قورالیون . مهره ٔ سرخ مرجان . بیرونی در کتاب الجماهر گوید: حجر شجری ، ریشه اش را مرجان و شاخه هایش را بسد گویند. (از لکلرک درشرح حال بیرونی کتاب چهارم ص
486 س
11) رجوع به بِستام شود. مرجان باشد و آن را کامه نیز خوانند و منبت آن قعر دریاست رسنی افکنند و برکشند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سرخ گردد. کذا فی عجایب البلدان . (از فرهنگ سروری ). || بیخ مرجان را گفته اند که اصل مرجان باشد.
۞ و گویند منبت آن قعر دریاست ریسمانی بر آن بندند و برکنند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سخت و سرخ گردد، و آن برزخ میان نبات و جماد چنانکه نخل خرما میان نبات و حیوان ، و بوزینه میان انسان و حیوان و انسان میان خلق و رحمان . گویند اگر بر گردن مصروع بندند نافع باشد. و همچنین اگر بر گردن صاحب نقرس بندند. (برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). بیخ مرجان . (ناظم الاطباء). قزوال معرب قزول النون یونانیست و به رومی قولوریون و بلغتی قوالن و به عربی ناشف نامند.
ماهیت آن : آنچه مشهور است که بیخ مرجانست اصلی ندارد بلکه سنگی است سرخ پر سوراخ مانند خانه ٔ زنبور ولیکن سوراخهای این از آن باریک تر و صلب و در سواحل دریای عمان و یمن و فارس و مالدیب و غیرها در زیر آب تکون می یابد و صاحب شفاءالاسقام نوشته که گفته اند آن نبات بحری است و در جوف دریا میروید و چون از دریا برآورند و هوا بدان برسد سخت و صلب میگردد و نوشته که مستعمل در دواالمسک بسد است زیرا که خوب نرم ساییده میشود و ته نشین ظرف نمیگردد و بخلاف مرجان و آن سفید و سیاه نیز میباشد سیاه آن صلب تر و سفید آن رخوتر ازسرخ آنست و بهترین آن سرخ صلب شفاف بی رمل است . (فهرست مخزن الادویه ). و رجوع به مخزن الادویه صص
138 -
149 شود. به رومی او را قولویون گویند و بعضی قولن
۞ گویند و صاحب التهذیب گفته که چنین آورده اند که بسد و مرجان نوعیست از جواهر معدنی و لون او سرخست و پریان او را در دریا اندازند و دیسقوریدوس گوید آن درختیست که در آب دریا رسته شود و چون غواصان او را برکشند و هوا او را دریابد جرم او صلب شود و محکم گردد و نیکوترین وی آن بود که بغایت سرخ بود و ساق او راست بود و زود در هم شکسته شود. یونس گوید: یکنوع او سرخست و نوع دیگر سیاه و ابومعاذاز دمشقی روایت کند که درخت مرجان را بسد خوانند و این قول در سترست به نزدیک اطبا و صیادنه و اهل لغت گویند: مرجان مروارید خرد
۞ را گویند بسد در اصل وی بوده است و عرب او را معرب کرده است . و نوعی از ورا خروهک گویند و رازی در جامعخود آورده است که درخت بسد بزرگ باشد و منبت او دریا بود و در بعضی مواضع که باد کشتی را بروزند کشتی خرد بشکند و قول او دال است بر آنکه جسم او قبل از ملاقات هوا صلب و محکم بود. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). مؤلف نزهةالقلوب آن را از نوع اوسط احجار دانسته است . (نزهةالقلوب چ
1331 هَ . ق . لیدن ص
205) رجوع به فهرست مخزن الادویه ص
139، و ابن بیطار متن عربی ص
93 و ترجمه ٔ فرانسوی ص
223، نخبةالدهر ص
73، الجماهر بیرونی ص
137،
164،
189،تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص
77، المعرب جوالیقی ص
329س
9، دزی ج
1 ص
83، شعوری ج
1 ورق
212 شود. این کلمه در بعضی از اشعار به تخفیف هم آمده است
: ز بسد بزرینه نی دردمید
بارسال نی داد دم را گذر.
لوکری .
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی .
خسروی .
چو نر اندر آمد یکی تیغ زد
بشد رنگ رویش چو رنگ بسد.
فردوسی .
لب رستم از خنده شد چون بسد
چنین گفته نیکی ز یزدان رسد
۞ .
فردوسی .
سپیدش مژه دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ بمانند خون .
فردوسی .
گروهی آنک ندانند بازسیم از سرب
همه دروغزن و خربطند و خیره سرند.
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدیگرند.
قریعالدهر (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص
297).
سوسن چون طوطیی ز بسد منقار
باز بمنقارش از زبانش عسجد.
منوچهری .
بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ
زبرجد بمنقار و بسد بچنگ .
اسدی (گرشاسبنامه ).
گر داشت بر
۞ زمرد و لؤلؤ چرا کنون
در باغ رزم شاخ بسد گشت یار
۞ تیغ.
مسعودسعد.
یکی برگ او بیرم و شاخ بسد
یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر.
ناصرخسرو.
آن سخن سنج شهی کو چو دوبسد بگشاد
خانه ٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر.
سنایی .
در عالم جماد که اول چیزی گل بوده ترقی همی کرده و شریفتر همی شد تا به مرجان رسید. اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته به اولین چیزی از عالم نبات . (چهارمقاله ).
ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین
نسرین تو دو سنبل در بسد تو پروین .
سوزنی .
ای گشته مرا لعل تو مانند بسد
وی گشته به دندان بسد عاشق صد.
خاقانی .
بر بسدت که ذره ازو، سایه بیش داشت
سایه ز شیب و ذره زبالا گریسته .
خاقانی .
بهر دستینه رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته .
خاقانی .
-
بسد سوخته ؛ صاحب ذخیره گوید: صفت سوختن بسد آن است که بسد را بسایند و بکوزه درکنند و سر کوزه به گل بگیرند و به تنوری که آتش او آرمیده باشد درنهند یک شب ، و دیگر روز
۞ بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
بسد ناطق ؛ کنایه از لب معشوق . (انجمن آرا).