اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بعضی

نویسه گردانی: BʽḌY
بعضی . [ ب َ ] (ضمیر مبهم ) چند و چندی . قدری و چندان . (ناظم الاطباء). در لفظ بعضی یای تحتانی برای وحدت است و اگر وحدت منظور نباشد آوردن یاء درست نیست . (غیاث ذیل بعض ) (آنندراج ذیل بعض ). پاره ای از چیزی . مقداری . برخی . لختی . گروهی . بخشی . قسمتی : و ابنیت ، شهری است بر مشرق صقلاب و بعضی بروسیان مانند. (حدود العالم ). بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم . (تاریخ بیهقی ). سبکتکین ، تاش سپهسالارش رابر میمنه بداشت و بعضی لشکر سلطانی و ساقه ٔ قوی بگماشت هر دو طرف را. (تاریخ بیهقی ). و آن لازم است بر گردن من و پیوسته است بعضی به بعضی . (تاریخ بیهقی ).
سراپای بعضی و بعضی گیاکن
چو اندر مغاک چغندر چغندر.

عمعق .


- بعضی از ؛ قسمتی از: بعضی از اراضی ؛ قسمتی از اراضی . (ناظم الاطباء) : و میان اسبیجاب و لب رود گیاخوار همه ٔ اسبیجاب است و بعضی از چاچ . (حدود العالم ). مشرق خرخیز ناحیت چین است ... و جنوب وی حدود تغزغز است و بعضی از خلخ . (حدود العالم ). و ایشان رایکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست . (حدود العالم ). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان در راه خدا و مردم است بر من آنکه برگردد همه آن یا بعضی از آن بملکیت من . (تاریخ بیهقی ). هیچکس بمردم از ذات او نزدیکتر نیست چون بعضی از آن معلول شود بداروها علاج پذیرد. (کلیله و دمنه ). وقت است که ... بعضی از معایب رأی ... تو برشمرم . (کلیله و دمنه ).
- بعضی از مردم ؛ گروهی از مردم : ۞ گفت شنودم ، اما اظهار آن ممکن نیست که بعضی از نزدیکان تو در کتمان آن مرا وصایت کرده است . (کلیله چ مینوی ص 130). میان بعضی از ترکان امین الملک و اعظم ملک بر سر اسبی دعوی افتاد آن ترک اعظم ملک را بتازیانه بزد. (ترجمه ٔ سیرت جلال الدین چ مینوی ص 107 از حاشیه ٔ 14 کلیله چ مینوی ص 130).
- بعضی اوقات ؛ گاهی . (ناظم الاطباء).
- بعضی دون بعضی ؛ نه همه و یک قسمت . (ناظم الاطباء).
- بعضی کارها ؛ پاره ای از کارها و یا یک کاری . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۱۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۸ ثانیه
بوسه بازی .[ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) بوسه دادن در عشقبازی . (فرهنگ فارسی معین ). بوسه در عشقبازی . (ناظم الاطباء).
بازی کنان . [ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال بازی کردن . مشغول بازی . بازی کننده . || بمجاز. خوشحال . مسرور. (ناظم الاطباء) : ابر بباغ آمده...
بازی لوس . [ ل ُ ] (اِ) ۞ مشتق از کلمه ٔ بازی لی کوس ۞ یونانی بمعنای شاه و ملک . در آسیای صغیر و ممالک غربی ایران حتی اِدِس نیز حکمر...
خانم بازی . [ ن ُ ] (حامص مرکب ) جنده بازی . زنا. فحشا. هم آمیختگی با زن آماده بزنا.
چراغ بازی . [ چ َ / چ ِ ](حامص مرکب ) نوعی بازی در نور چراغ . قسمی بازی در روشنی چراغ که سایه هایی بر دیوار افکنند : گردون که طلسم داغ ساز...
خرسک بازی . [ خ ِ س َ ] (حامص مرکب ) عمل بازی کننده ٔ بازی خرسک . رجوع به خرسک شود.
خرقه بازی . [ خ ِ ق َ / ق ِ ] (حامص مرکب ) عمل خرقه باز. با خرقه دست افشانی و پایکوبی کردن در حال وجد و حال . (از آنندراج ) : مغنی ز اشعار من ...
خروس بازی .[ خ ُ ] (حامص مرکب ) عمل خروس باز. تربیت خروس برای جنگ . || بجنگ اندازی خروس . (از آنندراج ). || مکاری . حیالی . (از آنندراج ) : ...
خیال بازی . [ خ َ / خیا ] (حامص مرکب ) خیال پروری . وسوسه . خیال سازی . تصورات نابجا و گمانهای بی معنی : آن پرده و این خیال بازی است از زحمت ...
رفیق بازی . [ رَ ] (حامص مرکب ) عمل رفیق باز. محبت بسیار به دوستان و رفقا. (فرهنگ فارسی معین ).
« قبلی ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ صفحه ۱۰ از ۲۲ ۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.