بندی . [ ب َ ] (ص نسبی ) اسیر. گرفتار. (آنندراج ) (غیاث ) (فرهنگ فارسی معین ). اسیر و گرفتار. ج ، بندیان . (ناظم الاطباء). اسیر. (ترجمان القرآن ). زندانی . ج ، بندیان . (فرهنگ فارسی معین ). محبوس . مسجون . مغلول
: بندیان داشت بی زوار و پناه
۞ برد با خویشتن بجمله براه .
عنصری .
برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت .
ناصرخسرو.
تو بیچاره غلط کردی ره در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد.
ناصرخسرو.
بدست اندرش بندی ناتوان
ز من در غم عشق نالنده تر.
مسعودسعد.
هرکه در بند تو شد بسته ٔ جاوید بماند
پای رفتن بحقیقت نبود بندی را.
مسعودسعد.
پذیرند از تو شاهنشاه و صاحب
همه گفتارها بندی و پندی .
سوزنی .
بندیان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون .
نظامی .
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد.
نظامی .
وگر کشتی آن بندی ریش را
نبینی دگر بندی خویش را.
سعدی .
و گروهی بخلاف این مصلحت دیده اند و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر. (گلستان ).