پریشان . [ پ َ ] (نف ، ق ) در حال پریشانی . در حال پریشیدن . || پریش . پریشیده . پراشیده . پراکنده . متفرق . منتشر. متشتت . متخلخل . متقسم .صعصع: قردحمة؛ رای پریشان . فکر پریشان
: باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن .
سنائی .
روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان . (کلیله و دمنه ).
گفت لیلی را خلیفه کاین توئی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی .
مولوی .
گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی . (گلستان ). و دفتر از گفته های پریشان بشویم . (گلستان ).
در هیأتش نظر می کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان . (گلستان ).
مرا ز مستی و عشق است نام زلف تو بردن
که قصه های پریشان ز عشق خیزد و مستی .
اوحدی .
|| درهم و برهم شده . بهم برآمده . مختلط. ژولیده . گوریده . پشولیده . بشوریده . شوریده . وژگال . آلفته . آشفته : از هم فروفشانده و از هم بازکرده و بیفکنده و بباد برداده . افشانده . شعواء (در موی و زلف )
: سیه گلیم شریعت سهیل زین زنیم
که هست ریش پریشان او چو سرخ گلیم .
سوزنی .
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما.
حافظ.
آن ولایت را چون زلف بتان پریشان و مانند چشم خوبان خراب یافت . (روضةالصفا از کاترمر).
آنکه برهم زن جمعیت ما شد یارب
تو پریشان تر از آن زلف پریشانش کن .
؟
|| مضطرب . متوحش . بدحال . بی حواس . سرگردان . سرگشته . متردد. مغموم . غمناک . المناک . دلتنگ . محزون . || تنگدست . تهی دست . فقیر. بی چیز. بی مکنت . بی بضاعت . بدبخت .
-
پریشان حدیث ؛ حدیث پراکنده و بی اساس .
-
پریشان خوردن ؛ خوردن نه به اوقات معینه ٔ آن و آن مضر باشد. بی ترتیب خوردن .
-
بخت ِ پریشان ؛ بخت بد. طالع بد. تقدیر ناسازگار
: اگر بزلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست .
حافظ.
-
خوابهای پریشان ؛ اضغاث احلام . که تأویل و تعبیر آن برای اختلاطها راست نیاید. خوابهای آشفته . خوابهای درهم و برهم .
-
سخن ِ پریشان ؛ سخن بیهوده و بی معنی . هذیان . کلام مهجور. کلام بی ربط.
-
گفتار پریشان ؛ کلام هجر. کلام بی ترتیب . سخن بی نظام .