پیش دست . [ دَ ] (ص مرکب ) سابق . (شرفنامه ). سبقت گیر. متبادر. مقدم . بادی . سابق در پیشدستی کردن و غالب شدن . (از برهان ). سابق و قوی . (انجمن آرا). سابق وغالب بر چیزی . (آنندراج ). ج ، پیش دستان
: بدانید کوشد به بد پیشدست
مکافات این بد نشاید نشست .
فردوسی .
تو خواهی بدین جنگ شد پیشدست
دگر شیردل ترک خاقان پرست .
فردوسی .
از بزرگان و ز تدبیرگران
پیشدست است بتدبیر و به رای .
فرخی .
بجلدی زن چابک پیشدست
کیانی کمر بر میانش ببست .
شمسی (یوسف و زلیخا).
همیشه خدای جهان را بُدست
که درمانده را افکند پیشدست .
شمسی (یوسف و زلیخا).
عزیز همایون شه پیشدست
همی بود با جفت خویشش نشست .
شمسی (یوسف وزلیخا).
هر آنکو بود نیک و نیکان پرست
بود در همه کار او پیشدست .
شمسی (یوسف و زلیخا).
پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیشدست
سروری آنرا رسد کز عقل باشدپایدار.
سنائی .
بر دشمنان خود بخرد پیشدست گشت
آبای خویش را بهنر نیکنام کرد.
مختاری .
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شود بر کیان پیشدست .
نظامی .
پیشدستان که پیش ازین بودند
یکدم از دردسر نیاسودند.
اوحدی .
|| مبارز. || مددکار. (برهان ). معاون . نائب و پیشکار. (غیاث ) (آنندراج )
: خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی .
صائب .
|| (اِمص مرکب ) پیشدستی
: کنون کینه را کوس بر پیل بست
همی جنگ ما را کند پیشدست .
فردوسی .
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی بدین همت خویش پست .
فردوسی .
نه لشکر پسندد نه یزدان پرست
که تو جنگ او را کنی پیشدست .
فردوسی .
|| (اِ مرکب ) پیشادست . (جهانگیری ). پیشادست که اجرت پیش دادن باشد. (برهان ). بیعانه . (شرفنامه ). پول پیشکی که قبل از کار بکارگر دهند. پیش مزد. || نقد. مقابل نسیه . (برهان ) (آنندراج ). || صدر مجلس . (برهان ). صف اول . جای اول گیرنده . ابتدا.