جوی ً
نویسه گردانی:
JWY
جوی ً. [ ج َ وَن ْ ] (ع مص )بو گرفتن : جَوِی َ السقاء؛ بو گرفت مَشک . (منتهی الارب ). || مکروه داشتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || موافق نبودن . (اقرب الموارد).ناموافق آمدن . (منتهی الارب ). || سوزش و شدت اندوه از عشق یا حزن بکسی رسیدن . (اقرب الموارد). || (اِ) اندوه عشق . || اندوه وسوزش اندوه . || طول مرض . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
جوی . [ ج َ وا ] (ع اِ) آب بوگرفته و گَنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سوزش اندوه . (منتهی الارب ). سوزش و شدت اندوه از عشق یا حز...
جوی . [ ج َ وی ی ] (ع ص ) مبتلا به جَوی ̍. || آب متغیر گندیده . (از اقرب الموارد).
جوی . [ ج َ وی ی ] (ع ص ) اندوهگین که بیان حال خود نتواند. (منتهی الارب ). دلتنگ که زبان وی بیان حال وی نتواند کرد. مؤنث آن جویّة است ...
جوی . (اِ) ۞ نهر. رود کوچک . مجرایی که آب را از آن ، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بوی جوی مولیان آید همی یاد...
جوی . (اِ) خطپشت تیغ. شِطْبة: و شطبه های شمشیر جویها و طرائق شمشیر باشد. دیگر نوع [ از شمشیر یمانی ] یعنی راههای مُشطب [ است ] و این مُشطب ...
جوی . (نف مرخم ) جوینده : حادثه جوی . جنگجوی . جهانجوی . رزمجوی . راه جوی . پی جوی . چاره جوی . نام جوی . دل جوی . مهرجوی . وفاجوی : نشسته جهانجوی ...
جوی . [ ج َوْ وی ] (ص نسبی ) ۞ منسوب به جوّ: عوامل جوّی (ابر وباد و باران و طوفان و جز آنها) رجوع به جوّ شود.
جوی . [ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ عکاشه ٔ هفت لنگ . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).
جوی جان . [ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ جاویدی ممسنی فارس . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 90).
جوی سیم . [ ی ِ سی ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از مطلق کواکب و گویند کنایه از کهکشان . (آنندراج ) : بنمود روی صورت صبح از کران شب چون ...