جوی ً
نویسه گردانی:
JWY
جوی ً. [ ج َ وَن ْ ] (ع مص )بو گرفتن : جَوِی َ السقاء؛ بو گرفت مَشک . (منتهی الارب ). || مکروه داشتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || موافق نبودن . (اقرب الموارد).ناموافق آمدن . (منتهی الارب ). || سوزش و شدت اندوه از عشق یا حزن بکسی رسیدن . (اقرب الموارد). || (اِ) اندوه عشق . || اندوه وسوزش اندوه . || طول مرض . (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۵۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۲ ثانیه
سبز جوی . [ س َ ] (اِ مرکب ) کنایه از آسمان : چو قاروره ٔ صبح نارنج بوی ترنجی شد از آب این سبز جوی .نظامی .
سخن جوی . [ س ُ خ َ ](نف مرکب ) متجسس . محقق . کنجکاو. (ولف ) : پزشکی سراینده برزوی بودبه پیری رسیده سخن جوی بود. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ...
شاه جوی . (اِ مرکب ) جوی بزرگ . جو ونهری که از آن جوهای دیگر جدا شود. (فرهنگ نظام ).
شاه جوی . (نف مرکب ) شاه جو. جوینده ٔ شاه : همه کنده موی و همه خسته روی همه شاه گوی و همه شاه جوی . فردوسی .بگشتند از آن جایگه شاه جوی بریگ ...
درم جوی . [ دِ رَ ] (نف مرکب ) درم جوینده . جوینده ٔ درم . درم خواه . رجوع به شاهد ذیل درم بخش شود.
جوی آسیاب . [ ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنه ٔ آن 740 تن . آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات ، چغن...
ملک جوی . [ م ُ ] (نف مرکب ) ملک جوینده . طالب مملکت . طلب کننده ٔ فرمانروایی و قدرت : بدو که گوید کای ملک جوی محنت یاب چنین گریزد خفاش آفتاب...
کین جوی . (نف مرکب ) انتقامجو. کینه جو : چه جویی مهر کین جویی که با اوحدیث مهرجویی درنگیرد. خاقانی .رجوع به کینه جوی شود. || جنگجو. دلاور....
گاه جوی . (نف مرکب ) آرزوکننده ٔ تاج و تخت . جستجوکننده ٔ سریر سلطنت و شاهی : از ایران سوی روم بنهاد روی پدر گاه جوی و پسر راه جوی .فردوسی .
غرض جوی . [ غ َ رَ ] (نف مرکب ) غرض ورز. غرض ران . غرض جوینده . || خودخواه . خودکام . (ناظم الاطباء).