حافظ
نویسه گردانی:
ḤAFẒ
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) علی پاشا. یکی از مردم آماسیه و از وزرای عهد سلطان محمودخان ثانی . وی در ابتدا در خدمت بعض وزرا سمت قپوچی باشی (دربان باشی ) داشت و سپس به قسطنطنیه شد و آنگاه با رتبه ٔ وزارت والی طرابزون گردید و در سنه ٔ 1225 هَ . ق . به سمت قپودان پاشائی در نیروی دریائی چرخه چی علی پاشا در بحر اسود تعیین شد و پس از چهار ماه به سمت والی ودین منصوب گردید. (قاموس الاعلام ترکی ).
واژه های همانند
۱۵۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
حافظ. [ ف ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حفظ. نگاهدارنده . نگاهدار. نگهدار. نگهبان . (مهذب الاسماء). گوشدار. دارنده . بازدارنده . حفیظ (در همه ٔ معانی )....
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) صاحب مجمل التواریخ والقصص (ص 282) از او نقل کرده و بهار در پاورقی احتمال داده است که این نام مصحف جاحظ باشد.
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) او راست : المسالک والممالک مختصر. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 423).
حافظ. [ ف ِ] (اِخ ) ابراهیم بن اورمةبن سیاوش بن فرّوخ اصفهانی ، مکنی به ابواسحاق . مردی کثیرالحدیث بود و در بغداد وبصره افادت میکرد و در ایا...
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) ابراهیم بن محمدبن حمزةبن عماربن حمزةبن یساربن عبدالرحمن بن حفص ، مکنی به ابواسحاق . جد وی حفص برادر ابومسلم صاحب الدول...
حافظ.[ ف ِ ] (اِخ ) ابن ساقی . رجوع به حافظ بغدادی شود.
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن عساکر، ابوالقاسم علی ، صاحب تاریخ دمشق در هشتاد جلد با خط ریز. (عیون الانباءج 2 ص 236). رجوع به ابن عساکر ابوالقاسم...
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) ابن غیاث الدین . خوندمیر گوید: ملک حافظبن ملک غیاث الدین بن رکن الدین ، جوانی بود خوش صورت و خط خوب مینوشت . بعد از فوت ...
حافظ. [ ف ِ] (اِخ ) ابن ناصر دمشقی . رجوع به حافظ دمشقی شود.
حافظ. [ ف ِ ] (اِخ ) ابوسعید علائی . رجوع به حافظ علائی و حافظ خرگوش ابوسعید و عثمان بن سکن بغدادی (حافظ ابوسعید) شود.