اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

خوش

نویسه گردانی: ḴWŠ
خوش . (ص ) خشک :
اگر خوش آیدْت خشکی فزاید.

ابوشکور.


رجوع به خوشیدن شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۲۰ مورد، زمان جستجو: ۱.۱۷ ثانیه
خوش نژاد. [ خوَش ْ / خُش ْ ن ِ ](ص مرکب ) اصیل . که نژاد خوش دارد. خوش نسل . نژاده .
شخصی که بی‌دلیل خوشحال باشد. مخالف افسرده.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
همان ممد بلالی است که در کنار ساحل شمال بلال میفروشد و لباسی کثیف دارد
خوش فهمی . [ خوَش ْ / خُش ْ ف َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی خوش فهم و نیکواندیشه . نیکوفهمی .
خوش قامت . [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ] (ص مرکب ) خوش قدوبالا. خوش بالا. (یادداشت مؤلف ).
خوش فطرت . [ خوَش ْ / خُش ْ ف ِ رَ ] (ص مرکب ) خوش طینت . خوش سرشت . خوش ذات . نیکونهاد. نیکوسیرت .
خوش عذار. [ خوَش ْ / خُش ْ ع ِ ] (ص مرکب ) خوش صورت . زیباروی : ای زال مستحاضه که آبستنی به شرزان خوش عذار غنچه ٔ عذرا چه خواستی .خاقانی .
خوش عیشی . [ خوَش ْ / خُش ْ ع َ/ ع ِ ] (حامص مرکب ) رفاه حال . (یادداشت مؤلف ). نعم . نعومت : و پیوسته آن مدت را گذرانیده به فکاهت و خوش ع...
خوش غلاف . [ خوَش ْ / خُش ْ غ ِ ] (ص مرکب ) شمشیری که به اندک حرکت از نیام خود بخود بدرآید. (غیاث اللغات ) : مگو عاشق پس از مردن ز شوق درد...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.