خون
نویسه گردانی:
ḴWN
خون . (اِخ ) قریه ای است چهار فرسنگ بیشتر میانه ٔ شمال و جنوب بشگان . (فارسنامه ٔ ناصری ). این نقطه در فرهنگ جغرافیایی ایران چنین آمده است : دهی است از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر و شمال خاوری خورموج کنار راه مالرو عمومی برازجان به بوشگان . این دهکده کوهستانی و گرمسیری و دارای 220 تن سکنه است . آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و تنباکو و راه آن مالرو و شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
واژه های همانند
۲۰۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
خون فشاندن . [ف ِ دَ ] (مص مرکب ) خون افشاندن . خون بسیار ریختن .
خون پالودن . [ دَ ] (مص مرکب ) خون فشاندن . خون دوانیدن . (یادداشت مؤلف ).
خون جوشیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) خون ریختن بسیار. (یادداشت مؤلف ). || بوی خون آمدن . (یادداشت بخط مؤلف ). کنایه از فراهم آمدن مقدمات دشمن...
خون چکاندن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص مرکب ) خون قطره قطره روان ساختن . موجب چکیدن خون شدن . خون بچکیدن واداشتن : زنهار که خون می چکد از گفت...
خون خسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خون کسی پایمال شدن . قتل کسی مورد توجه قرار نگرفتن . قاتل کسی مجازات نشدن : خون هرگز نخسبد. (کلیله و ...
خون افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) خون جاری شدن . خون از محلی خارج شدن . بیرون آمدن خون . || قتل واقع شدن . قتل اتفاق افتادن . کشتار واقع...
خون اندوده . [ اَ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) آغشته بخون . (از ناظم الاطباء).
خون باریدن . [ دَ ] (مص مرکب ) باریدن خون . خون فشاندن : از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبرهوااز چشم خون بارید در صمصام خندانش .ناصرخس...
خون دل خاک . [ ن ِ دِ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از گل و ریاحین . || کنایه از لعل و یاقوت . (از برهان قاطع) : خون دل خاک ز بحرا...
خون خوابیدن . [ خوا / خا دَ] (مص مرکب ) خون خسبیدن . رجوع به خون خسبیدن شود.