دادن . [ دَ ] (مص ) اسم مصدر آن دهش است . اعطاء. (ترجمان القرآن ). ایتاء. (ترجمان القرآن ). مقابل ِ گرفتن . در اختیار کسی گذاردن بدون برگرداندن . تسلیم کسی کردن چیزی را. ارزانی داشتن چیزی بکسی . منح . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). اکاحة. مقاواة. مشن . امداش . تمزیج . رفد. انالة. نالة نال . نیل . تفصیع. تهیث . همر. مهاتاة. شکد. (منتهی الارب ). بذل . (تاج المصادر). تشکید. تلزئة. تسویم . تسویغ. اصراب . سمرجة. اطهاف . (منتهی الارب ). عطاء. (تاج المصادر). معاطاة. تنویل . میح . میاحة. امتیاح . (منتهی الارب ). امظاء. (تاج المصادر)
: یا نرجسی و بهاری
بده مرا یک باری .
ابونواس .
بیک گردش بشاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و طوق و گوشوارا.
رودکی .
نفرین کنم بدرد (ز درد) و بلا این زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری .
بگربه ده و به غلبه
۞ سپرز و خیم همه
و گر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن .
کسائی .
یا رب مرا بعشق شکیبا کن
یا عاشقی بمرد شکیبا ده .
اورمزدی .
ترا تاسپه داد لهراسب شاه
و گشتاسب را داد گاه و کلاه .
فردوسی .
که هرکز میانه نهد پیش پای
مر او رادهم دخترم را همای .
فردوسی .
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین
بدادش بدو باره ٔ خویش و زین .
فردوسی .
کرا داد خواهد خداوند گنج
نبایدکشیدن بسی درد و رنج .
فردوسی .
به هر سال چندانکه خواهی دهم
دوصد گنج از این پادشاهی دهم .
فردوسی .
بتو داد خواهم همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم .
فردوسی .
نهادند مهر از برمشک چین
فرستاده را داد و کرد آفرین .
فردوسی .
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا.
فردوسی .
بیزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زورو فر.
فردوسی .
فرامرز را داد ببر بیان
بزرین کمربست او را میان .
فردوسی .
چو فرزند گردد سزاوار گاه
بدو ده بزرگی و گنج و سپاه .
فردوسی .
از ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان .
فردوسی .
ترا داد یزدان بپاکی نژاد
کسی چون تواز پاک مادر نزاد.
فردوسی .
اساقة؛ دادن بکسی شترانی را که میراند آنرا. اشبار؛ دادن مال را بکسی . شیر؛ شمشیر دادن . شبر؛ دادن مال بکسی . اشکاد؛ دادن مال حقیر را. هناء؛ دادن کسی را و بخشیدن . مهاتأة؛ چیزی بکسی دادن . اکفا؛ دادن منافع شتران خود را بکسی . دفع؛ دادن کسی را چیزی . ادلاء؛ دادن کسی رامال خود. اسجال ؛ یک دلو دو دلو دادن . هیث ؛ چیزی اندک دادن . لخی ؛ دادن مال خود بکسی . تقمیح ؛ دادن کسی را کمتر از آنچه حق او باشد. مهر؛ دادن کابین زن را. استفادة؛ دادن زمام اختیارات بدست کسی . اطلاب ؛ دادن خواسته ای کسی را. لمظ؛ لفا؛ دادن حق کسی را. طلق ؛ دادن چیزی بکسی . (منتهی الارب ). || بخشیدن . عطا کردن .هبه کردن
: بخور و بده گه پُر پشیمان نبود
هرکه بخورد و بداد از آنکه بیلفخت .
رودکی (از لغت فرس ص 37).
ار خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فراز آردت گنج .
رودکی .
همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع
همی بدادی تا در ولی نماند فقیر.
رودکی .
دهد خواهندگان را روز بخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی .
ابوالمثل .
بدشمن رسد آنچه باشد بگنج
بده تا روانت نباشد برنج .
فردوسی .
فرستاده را داد بسیار چیز
شنیدم همه پاسخ سام نیز.
فردوسی .
|| زدن . دهید، زنید
: یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال .
حکاک .
عامربن اسماعیل یاران خویش را به پارسی گفت : دهید! مردی بود از یاران عامر نامش عبداﷲبن شهاب المازنی حاضر بود و مروان را نیزه ای زد بر تهیگاه و بکشت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بیارانش فرمود کاندر نهید
بتیر و بژوبین و خنجر دهید.
فردوسی .
برآمد خروش ده و داروگیر
چو باران ببارید زوبین و تیر.
فردوسی .
بلشکر بفرمود کاندر دهید
کمان را سراسر بزه برنهید.
فردوسی .
درخشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان برده و دار و گیر.
فردوسی .
شما یکسره چشم بر هم نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید.
فردوسی .
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک احسن ملک گفت زه .
فردوسی .
همی گفت یکسر بخنجر دهید
برین دشت کشتی بخون بر نهید.
فردوسی .
شما روی یکسر سوی دژ نهید
چو من بر خروشم کشید و دهید.
فردوسی .
شما سر همه سوی بالا نهید
نترسید و از راست و ز چپ دهید.
فردوسی .
همه جان یکایک بکف برنهید
اگر لشکر آیدخورید و دهید.
فردوسی .
احمد عبدالصمد گفت بگیرید این سگ را قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت ، احمد دست بر دست زد و گفت دهید، مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قائد بمیان سرای اندر رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندر نهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
324). بویهی اسب تازی داشت خیاره ، با چند تن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده در ماندند میان جویها و دره ها وحسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص
43).
پس از خشم فرمود کورا دهید
همه دستها را بخون در نهید.
اسدی (از آنندراج ).
گر بجنبد در زمان گیرش ز گوش
بر زمین ده تا که گردد لوش لوش .
عیوقی .
ثم قال (عبداﷲ) لاهل خراسان «دهید» فشدخوا بالعمد حتی سالت ادمغتهم . (عیون الاخبار ج
2 ص
208 در طی داستان کشتار بنی امیه بدست عبداﷲبن علی عباسی ). || سپردن .کسی را در اختیار دیگری گذاردن ایذاء یا نگهداری اورا
: نهادند برپای بندوی بند
به بهرام دادش ز بهر گزند.
فردوسی .
|| بزنی سپردن . تزویج کردن
: خلیفه عباسه را به جعفر داد و خطبه خواند. (تاریخ برامکه ). || واگذار کردن
: که چوبینه آید بایوان شاه
هم آنگه بهرمز دهد تاج و گاه .
فردوسی .
|| تجویز کردن ؛طبیب زالو داده است ، تجویز کرده است که بر عضوی از اعضاء بیمار زالو اندازند. || فروختن
: خواهی بشمارش ده و خواهی بگزافه
خواهیش بشاهین زن و خواهی به کرستون .
زرین کتاب .
|| نوشاندن
: می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد.
فردوسی .
|| کان دادن . (آنندراج ). مفعول عمل از پس رفتن . قرار گرفتن
: گفت امشب میدهم آن ماه و فردا نیز هم
عاشقان امشب شب قدرست و فردا روز عید.
بیرم سیاه (از آنندراج ).
کلمه ٔ دادن را در ترکیب معانی ذیل حاصل آید:
1- آشامانیدن . چون : شربت دادن . چای دادن . شراب دادن . آب دادن زمین یا آدمی را...
2- بخشیدن . چون : شفا دادن .
3- برآوردن . چون : کام دادن .
4- برآوردن . چون : میوه دادن . ثمر دادن .
5- خورانیدن . چون : سم دادن . زهر دادن . شوربا به بیمار دادن . شام دادن . شیر به بچه دادن . نواله دادن . طعام دادن . غذا دادن . ناهار دادن . دانه بمرغ دادن . دارو دادن . دوا دادن .مسته دادن .
6- رها کردن . چون : تیز دادن .
7- فرستادن . چون : پیغام دادن . نامه دادن .
8- کردن . چون : سلام دادن . تعلیم دادن . گوش دادن . تکیه دادن . منادی دادن . بوس دادن . پشت دادن . فراموش دادن
: به تلخی در اندیشه را جوش ده
در افتاده ٔ تن فراموش ده .
نظامی (شرفنامه ص 291).
9- کشیدن . چون : آوا دادن .
10- کشیدن . چون : جاروب دادن . (غیاث ).
11- گرفتن . چون : بوسه دادن .
12- گزاردن . چون : پیغام دادن . خبر دادن .
13- گفتن . چون : جواب دادن . پیغام دادن . طلاق دادن ، درس دادن . درود دادن . دشنام دادن . گواهی دادن .
14- گستردن . چون : آفتاب دادن .
15- نمودن . چون : جلوه دادن .
16- نهادن . چون : لقب دادن . نام دادن . صاحب غیاث اللغات بمعانی : کردن چون : وعده کردن - و نهادن چون : گوش دادن - و گفتن چون : حال دادن و به معنی گذاشتن چون : کوچه دادن . - و به معنی کشیدن چون : جاروب دادن آورده است ولی برخی از تعبیرات وی استوار نمیباشد. نیز صاحب آنندراج آرد: به معنی کردن چون : وعده دادن . فراموش دادن .
- ارشاد دادن
: خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد میدادی
چه می شد اندکم گر بیوفائی یاد میدادی .
محمدقلی سلیم .
-
انزال دادن .
-
انصاف دادن ؛ عدالت و دادگستری کردن .
-
تصحیح دادن ؛ درست کردن
:نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
بباغ رو کن و تصحیح این رساله بده .
صائب .
- جانشین دادن
: قصه ، کوته رحم فوتید و وفا از هم گذشت
جانشین هر دوشان بغض و عداوت داده اند.
ملافوقی یزدی (از آنندراج ).
- ناله دادن
: شاخ گل بر یاد لعلش جام پر می میدهد
شاخ آهو از فغانم ناله ٔ نی میدهد.
میرزاطاهروحید.
|| نهادن ، چون گوش بچیزی دادن و سر بپای کسی دادن و به معنی رخصت دادن و این با لفظ دل مخصوص است
: ز جان نتوان جدائی کرد یارب خط جانانرا
چسان دل داد کز آغوش رخسارش برون آید.
طاهر وحید.
|| گفتن و فرمودن .
-
حال دادن ؛ به معنی گذاشتن اعم از آنکه مکان کس باشد چون : کوچه دادن ، راه دادن
: از کوچه ٔ تنگی که خری میگذرد
ره دادن او نه از ره تعظیم است .
ملاسبحانی .
و راه دادن و حق آن است که دادن مطلق گذاشتن است
: رفت پهلوی رقیبان و دل ما خون شد
وه که با جانب ما جانب اغیار نداد.
خواجه آصفی .
- شغل دادن
: غمزه گر گشت ماه سقلابی
فتنه را داد شغل بیخوابی .
میرخسرو.
- قصه دادن
: کیست کو را ز ما خبر گوید
شاه را قصه ٔ گدایی داد.
میرخسرو.
|| نمودن و آشکار کردن .
- جمال دادن
: مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگر تو آینه ٔ دل ز زنگ بزدائی .
کمال .
-
گوز دادن ؛ گوز زدن ، چیزی که بگرو گذارند چون مصحف به هندو دادن
: داد مخلص دل بزلفت با هزاران التماس
چون پریشانی که مصحف را به هندو میدهد.
مخلص .
|| کشیدن .
-
جاروب دادن . و بدین معنی در مقام مکافات و سزا دادن نیز آمده در مقام حرب و قتل . به معنی انعام و بخشش برسبیل استهزاء مستعمل شود
: پس از خشم فرمود کو را دهید
همه دستها را بخون درنهید.
اسدی .
و نیز ترکیباتی با پیشاوندهادارد چون :
اندردادن ؛ فاش کردن . رسانیدن .
خبر وی بجهودان اندرداد تا وی را بگرفتند.
(التفهیم بیرونی ص 25).
|| باز دادن . رجوع به باز دادن شود. || بدادن . رجوع به همین کلمه شود. || گاه بحروف اضافه منضم گردد چون : دادن به ، خرج کردن در، صرف کردن در
: هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجو
هرچ افتدش بدست به تیر و کمان دهد.
|| کلمات مرکبی که در آنها این مصدر (یعنی دادن ) جزء دوم کلمه قرار گرفته است تا آنجا که استقصاء شده بترتیب حروف هجا با شواهد و معانی ذیلاً آورده میشود:
-
آب دادن ؛ مشروب ساختن ؛ سقی کردن .سیراب کردن .
- || گذاشتن که آن را آب ببرد.
-
آب و تاب دادن ؛ مبالغت کردن در بیان مطلبی ، بگزاف شرح و بسط دادن مطلبی و یا سخنی .
-
آرام دادن ؛ تسکین بخشیدن .
-
آرامش دادن ؛ آرام و ساکت گردانیدن . سکون پدید آوردن .
-
آزار دادن ؛ رنج رسانیدن .
-
آفتاب دادن ؛ گستردن در آفتاب . قرار دادن در معرض تابش نور خورشید: جامه های پشمی را آفتاب داد؛ در آفتاب گسترد. کبوتران را آفتاب داد؛ بجائی که آفتاب می تافت راند.
-
آگهی دادن ؛ خبردادن ؛ مطلع ساختن
: بدو گفت ، بنگر که تا چیست کار
بیا و مرا آگهی ده ز کار.
فردوسی .
-
آوا دادن ؛ کشیدن آواز
: ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده .
رودکی .
-
آواز دادن ؛ بانگ برآوردن . خواندن به آوای بلند
: سوی خانه ٔ لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر چوب و آواز داد.
فردوسی .
-
آهار دادن ؛ آهار داده شدن . آهار گرفتن
: بیا تا به کشتی پیاده شویم
ز خون و خوی آهار داده شویم .
فردوسی .
-
اجاره دادن ؛ به اجاره واگذار کردن .
-
اجرت دادن ؛ مزد دادن .
-
ارزان دادن ؛ مقابل گران دادن . ببهای ارزان واگذار کردن .
-
اشاعه دادن ؛ پراکندن .
-
افاقه دادن ؛ تسکین دادن . از حدت و شدت آن کاستن . (دوائی دردی را).
-
امان دادن ؛ بزینهار درآوردن .
-
انتشار دادن ؛ نشر کردن .
-
اندرز دادن ؛ پند دادن . نصیحت گفتن .
-
اَه ببهای چیزی ندادن ؛ بهیچ شمردن .
-
باد دادن ؛ در مهب باد گذاردن ، چون باد دادن خرمن غلات کوفته تا کاه آن از دانه جدا گردد.
- || در هوای آزاد قرار دادن جامه تا خشک شودو یا بوی نم و مواد دیگری که جامه بدان آغشته شده است زایل گردد.
-
بار دادن ؛ رها کردن که درآید. رخصت دادن که بدرون در شود. مرخص کردن که بر او آیند
: بایوان فرود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دینار داد.
فردوسی .
-
باز دادن ؛ رد کردن . تسلیم کردن . بکسی چیزی را برگردانیدن
: کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد.
صائب .
-
بازی دادن ؛ سر دوانیدن .
- || سرگرم کردن . بباد دادن ، تلف کردن .
-
بحساب گذاردن ؛ خلعت دادن ؛ خلعت بخشیدن .
-
برباد دادن ؛ ویران کردن . تار و مار کردن . از میان برداشتن .
-
بردادن ؛ بشرح گفتن «
: ابوعلی دست بر نبض بیمار نهاد و گفت : بر گوی و محلتهای گرگان را نام بَرده ... پس ابوعلی گفت : از این محلت کویها برده .»نظامی (چهارمقاله چ معین ص
122).
-
برون دادن ؛ خارج ساختن
: چرا خون نگریم چرا گل نخندم
که بحری فروشد برون داد گوهر.
-
بسط دادن ؛ توسعه دادن . گسترش دادن . وسیع کردن .
-
بشارت دادن ؛ مژده دادن .
-
بو دادن ؛ منتشر ساختن بوی (اعم از خوب ، یا بد).
-
بوس دادن ؛ بوسیدن
: چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس .
فردوسی .
بیامد دوان پای او بوس داد
ز ساسان پیشین همی کرد یاد.
فردوسی .
-
بوسه دادن ؛ بوسیدن . بوسه گرفتن
: گوری کشیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی .
بیامد سر و چشم او بوسه داد
دل آرام پرویز برگشت شاد.
فردوسی .
بوسه دادن بروی یار چه سود
هم در آن لحظه کردنش بدرود.
سعدی .
- || گذاردن که ببوسند
: میلاومنی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه میلاو
رودکی .
فردا نروم جز بمرادت
بجای سه بوسه بدهم شش .
خفاف .
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک .
حافظ.
-
بیرون دادن ؛ خارج ساختن . برون فرستادن .
-
پاچ دادن ؛ افشاندن حبوب و دانه ها در طبق برای پاک کردن از فضول .
-
پا دادن ؛ خوب پیش آمدن .
-
پاره دادن ؛ رشوه دادن .
-
پاسخ دادن ؛ جواب گفتن
: زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپیدایی میان مردمان .
رودکی .
پس از ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت ژاژ پاسخ دهد پیرزن .
ابوشکور.
-
پایان دادن ؛ خاتمه بخشیدن . بفرجام بردن .
-
پردادن ؛ پراندن .
- || پردادن کسی را، تشویق و تشجیع کردن او را.
-
پز دادن (از پز فرانسه ) ؛ خودفروشی کردن . خودنمایی کردن .
-
پس دادن ؛ گرفته ای را برگردانیدن بدهنده ٔ آن .
-
پس دادن (درس را) ؛ بر استاد بازگفتن آن .
-
پشت دادن ؛ تکیه کردن .
- || گریختن . روی برتافتن . پشت کردن
: حربی کردند سخت و گرد برخاست و خزریان پشت بدادند و هزیمت شدند و مسلمانان پی ایشان گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی ).
-
پشت دادن کاغذ ؛ سایه انداختن کاغذ. عیبی است در کاغذ که سیاهی یک روی آن در روی دیگر پیدا آید.
-
پشتی دادن ؛ تکیه دادن .
-
پناه دادن ؛ در پناه گرفتن .
-
پند دادن ؛ اندرز کردن
: بگوییم بسیار و پندش دهیم
به پند اختر سودمندش دهیم .
فردوسی .
-
پیام دادن ؛ رسانیدن پیغام . ادای رسالت
: پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.
فردوسی .
- || فرستادن پیغام . ارسال پیام .
-
پیچ دادن ؛ پیچانیدن .
-
پیش دادن ؛ از قبل دادن . تسلیم کردن قبل از موعد مقرر.
- || مضموم خواندن .
-
پیش دادن درسی ؛ بر استاد خواندن درس روان کرده را.
-
پیشنهاد دادن ؛ پیشنهاد کردن . عرضه کردن . طرح کردن .
-
پیغام دادن ؛ گفتن پیغام . اداء رسالت
: فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور پیغام قیصر بداد.
فردوسی .
- || پیغام فرستادن
: داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
رودکی .
سرودگوی شد آن مرغک سرودسرای
چو عاشقی که بمعشوق خود دهد پیغام .
کسائی .
یکایک بدادند پیغام شاه
بشیروی بی مغز بی دستگاه .
فردوسی .
-
تاب دادن ؛ تابیدن (در نخ و بروت و جز آن ).
- || کمی بر آتش نهادن تا سرخ شود؛ مرغ را در تابه تاب داد.
-
تاراج دادن ؛ گذاردن که غارت کنند. رها کردن که لاش کنند
: همه گنج او را بتاراج داد
بلشکرکشی بدره و تاج داد.
فردوسی .
-
تراش دادن ؛ تراشیدن .
-
ترجیح دادن بر ؛ برتر شمردن از.
-
تسکین دادن ؛افاقه بخشیدن . آرامش دادن .
-
تصدیعدادن ؛ دردسر دادن .
-
تعارف دادن ؛ پیشکش و هدیه کردن .
-
تعلیم دادن ؛ آموختن .
-
تفصیل دادن ؛ بشرح بازگفتن .
-
تکان دادن ؛ جنبانیدن .
- || مؤثر واقع شدن .
-
تکیه دادن ؛ پشتی دادن .
-
تلوتلو دادن ؛ چیزی آونگان را جنبانیدن .
-
تمیز دادن ؛جدا کردن نیک از بد.
-
تن دادن ؛ گردن نهادن بر
: من اینک بپیش تو استاده ام
تن زنده خشم ترا داده ام .
فردوسی .
-
تن دردادن ؛ فرمان بردن .
-
تن ندادن ؛ اطاعت نکردن . فرمان نبردن .
-
تنه بکار دادن یا ندادن ؛ از زیرکار فرار نکردن ، یا کردن .
-
تو دادن ؛ فروبردن . بلعیدن . اوباریدن .
-
توسعه دادن ؛ بسط دادن . وسعت دادن .
-
ثمر دادن ؛ میوه دادن . برآوردن .
-
جا دادن ؛ مکان دادن .
-
جان دادن ؛ مردن .
- || فدا کردن
: تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده .
فردوسی .
-
جان دادن برای چیزی ؛ برای آن نهایت مناسب بودن . نیک زیبنده بودن برای آن : این تیرها برای سقف جان میدهد. نیک درخور و مناسب آن است .
-
جردادن ؛ بدرازا بریدن .
-
جلا دادن ؛ براق کردن .
-
جلو دادن به کسی ؛ او را بکارهاتسلط دادن . تشجیع کردن . براختیار او افزودن .
-
جلوه دادن ؛نمودن .
-
جواب دادن ؛ پاسخ گفتن .
-
جوش دادن ؛ لحیم کردن .
-
جوش و جلا دادن ؛ آزار کردن . آشفته ساختن .
-
جیره دادن ؛ بیستگانی دادن . مقرری و اجری دادن .
-
چاک دادن ؛ دریدن .
-
چپ دادن ؛ رد کردن
: چپ داد بتان را و ترا خواست دلم .
-
چرخ دادن ؛ گردان ساختن . پیچاندن . پیچان ساختن .
-
چرخ دادن در دیگ ؛ چیزی را در دیگ کردن و بر آتش نهادن و گردانیدن برای نیم سرخ شدن .
-
چین دادن ؛ با تاب و شکن ساختن .
-
حرص دادن ؛ بر سر غیظ و خشم آوردن .
-
حرکت دادن ؛ جنبانیدن .
-
حساب دادن ؛ حساب چیزی را بشخص ذی نفع پس دادن .
-
حسرت دادن ؛ متحسر ساختن . متأسف کردن .
-
خاتمه دادن به امری ؛ انجام دادن آن . باتمام رساندن آن .
-
خاطر دادن ؛ مهر ورزیدن
: بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار.
سعدی .
-
خبردادن ؛ آگاهی دادن
: از نعیم بهشت خبر میدهد. (گلستان ).
-
خرج (بخرج ) دادن ؛ محسوب داشتن .
-
خرج دادن ؛ اطعام عده ٔ کثیر مساکین و غیرهم کردن .
-
خم دادن ؛ خمانیدن .
-
خمس دادن ؛ دادن پنج یک مال .
-
خواب خرگوش دادن ؛ غافل کردن .
-
خوراک دادن (بستور) ؛ تعلیف .
-
خور دادن ؛ دوختن بدانگونه که زائد جامه از میان بشود.
-
داد دادن ؛ عدل کردن .
-
دادسخن دادن ؛ ببهترین وجهی گفتن .
-
دان دادن ؛ دانه دادن .
-
دردسر دادن ؛ تصدیع. صداع دادن .
-
درده دادن ؛ نمودن داشته ٔ خود بکسی برای اندوهگین کردن او.
-
درس دادن ؛ درس گفتن .
-
درم دادن ؛ بخشیدن درم
: درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را.
فردوسی .
-
درنگ دادن ؛ گذاردن که توقف کند.
-
درنگ ندادن ؛ نگذاردن که توقف کند
: زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن شاه هوشنگ باهوش و سنگ .
فردوسی .
-
درود دادن ؛ درود گفتن .
-
دست بدست دادن ؛ معاضدت . مظاهرت . تأیید. مدد کردن .
- || دست عروس در دست داماد نهادن در شب زفاف .
-
دست دادن ؛ مصافحه کردن . فشردن دست یکدیگر.
- || میسّر شدن .
- || تسلیم شدن .
-
دستگاه دادن ؛ قدرت و توانائی دادن . مسلط ساختن
: که او داد بر نیک و بد دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه .
فردوسی .
-
دست ندادن ؛ تسلیم نشدن
: همه نیروی خویش چون پیل مست
بدیدی و کس را ندادی تو دست .
فردوسی .
-
دستوری دادن ؛ اجازه دادن .
-
دشنام دادن ؛ ناسزا گفتن .
-
دفع دادن ؛ بتأخیر انداختن .
-
دل دادن ؛ عاشق شدن .
- || توجه و التفات خاص کردن بگفتاری یا بدرسی : دل داده است و قلوه گرفته ، دو گوش بگفتار او سپرده است .
-
دل دادن کسی را ؛ او را تشجیع کردن .
-
دم بتله دادن ؛ گیر افتادن : دم بتله نمیدهد، جان از مهلکه بیرون میکشد. سخت محتاط است .
-
دَم دادن ؛ دَم گرفتن .
-
دوا دادن ؛ سم دادن .مسموم کردن .
- || در اصطلاح عامه نوشابه دادن به کسی .
-
دود دادن ؛ در میان دود قرار دادن چنانکه ماهی را بدود عادی و چشم بیمار و بینی بیمار را بدود داروئی .
-
دَوَل دادن ؛ دفعالوقت کردن .
-
ده دادن ؛ بامب حواله کردن به رو و یا بسر کسی .
-
دینار دادن ؛ بخشیدن دینار
: بکابل درون گشت مهراب شاد
بمژده بدرویش دینار داد.
فردوسی .
-
راپرت دادن ؛ گزارش دادن .
-
راه دادن ؛ اجازه ٔ عبور از جائی دادن
: چو شب روز شد پرده ٔ بارگاه
گشادند ودادند زی شاه راه .
فردوسی .
- || رخصت ورود به جائی دادن
: کسی را مده راه در پیش من
چه بیگانه مردم چه از خویش من .
فردوسی .
-
راه دادن استخاره ؛ خوب آمدن استخاره .
-
راه دادن دل ؛ برات شدن بدل .
-
رجحان دادن ؛ برتری دادن .
-
رخصت دادن ؛ اذن و اجازه و دستوری دادن .
-
رزم دادن ؛ جنگ کردن .
-
رسالت دادن ؛ پیغام گزاردن .
-
رشوه دادن ؛ پاره دادن .
-
رم دادن ؛ رمانیدن .
-
رنج دادن ؛ رنجه ساختن .
-
رنگ دادن ؛ پس دادن رنگ چیزی . رنگ پس دادن . رنگ خود را نمایان کردن بسبب بی ثباتی آن .
-
روائی دادن یا ندادن دل ؛ راه دادن یا ندادن دل .
-
رو دادن ؛ روی دادن . واقع شدن .
-
رو دادن بکسی ؛ او را بخود گستاخ کردن .
-
روشنائی دادن ؛ روشنی بخشیدن . نورانی ساختن
: ای مایه ٔ خوبی و نیک رایی
روزم ندهد بی تو روشنایی .
رودکی .
-
روشنی دادن ؛ منور ساختن .
-
روی دادن ؛ رو دادن . واقع شدن .
-
ریش دادن ؛ ضمانت دادن .
-
زبان دادن ؛ قول دادن . وعده دادن
: زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد بروی .
فردوسی .
-
زبر دادن ؛ مفتوح خواندن .
-
زحمت دادن ؛ رنج رسانیدن . رنجه کردن .
-
زکات دادن ؛ ادای زکات .
-
زمان دادن ؛ مهلت دادن .
-
زن دادن ؛ تزویج .
-
زور دادن ؛ نیرو بخشیدن .
- || فشار دادن
-
زهر آب دادن شمشیر و غیره ؛ تیز کردن . گوهری ساختن
: زمانه بزهرآب داده است چنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ .
فردوسی .
-
زهر دادن ؛ مسموم کردن .
-
زیر دادن ؛ مکسور خواندن .
-
زینت دادن ؛ آراستن .
-
زینهار دادن ؛ امان دادن
: کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار.
فردوسی .
-
سان دادن (لشکر) ؛ رژه دادن .
-
سر به پای کسی دادن ؛ سرنهادن بپای او
: هیچ بیدردی نمییابم سوای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر بپای خویشتن .
صائب (از آنندراج ).
-
سردادن ؛ رها کردن .
- || سرباختن .
-
سُر دادن ؛ سُراندن . متعدی سر خوردن .
-
سر دادن گریه ؛ ناگهان گریستن آغاز کردن .
-
سر دادن و سیر ندادن ؛ از چیز اندک نگذشتن با استقبال و تقبل خطر عظیم .
-
سرما دادن ؛ در معرض سرما گذاردن .
-
سر و صورت دادن ؛ منظم و مرتب کردن .
-
سفارش دادن ؛ سپردن . سفارش کردن .
-
سلام دادن ؛ سلام گفتن .
-
سلم دادن ؛ زهر دادن .
-
سود دادن ؛ نفع بخشیدن .
-
سوق دادن ؛ راندن .
-
سوگند دادن ؛ قسم دادن
: قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست ، پس گفت یا ابا علی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
-
شاخ وبرگ دادن درختی ؛ شاخ و برگ برآوردن آن .
-
شاخ و برگ دادن مطلبی ؛ شرح بسیار افزودن بر آن . تطویل دادن آن .
-
شام دادن ؛شام خورانیدن .
-
شرح دادن ؛ تفصیل دادن ، بیان کردن .
-
شفا دادن ؛ شفا بخشیدن .
-
شکاف دادن ؛ شکافتن . دوپاره ساختن .
-
شکست دادن ؛ مغلوب کردن سپاهی را.
-
شل دادن ؛ سست کردن چنانکه عنان اسب را.
-
شل دادن کاری را ؛ جدی تعقیب نکردن کاری را موقتاً.
-
شوهر دادن ؛ تزویج .
-
شهادت دادن ؛ گواهی دادن .
-
شهرت دادن ؛ آواز درانداختن .
-
شیردادن ؛خورانیدن شیر چنانکه مادر کودک را.
-
صداع دادن ؛ دردسر دادن .
-
صله دادن ؛ جایزه دادن .
-
صورت دادن ؛ انجام دادن کاری را.
- || صورت دادن ؛ نوشتن تمام اجزاء دخل یا خرجی را.
-
ضمه دادن ؛ پیش دادن .
-
طلاق دادن ؛رها کردن شوی زن را.
-
طول دادن ؛ بدرازا کشانیدن .
-
عشوه دادن ؛ ناز و غمزه کردن .
- || فریب دادن .
-
عطا دادن ؛ بخشیدن .
-
علامت دادن ؛ کشتی یا طیاره و یا دسته ای از سپاه و غیره را، با نشانی خاص هدایت کردن کشتی و... را.
-
علیق دادن ؛ خوراک دادن ستور را.
-
غذا دادن ؛ تغذیه .
-
غصه دادن ؛ غمگین ساختن .
-
غلت دادن آواز را ؛ تحریر.
-
غلت دادن چیزی را ؛ غلطانیدن .
-
غِل دادن ؛ غلطانیدن چنانکه گلوله را بروی زمین .
-
غلغلک دادن ؛ خاراندن زیر بغل کسی تا بخنده افتد.
-
فائده دادن ؛ سود بخشیدن .
-
فاصله دادن ؛ ایجاد فاصله کردن .
-
فتحه دادن ؛ زبر دادن .
-
فحش دادن ؛ ناسزا گفتن .
-
فرجه دادن ؛ مهلت دادن .
-
فرصت دادن ؛ مجال دادن .
-
فرمان دادن ؛ امر کردن
: چو فرمان دهد ما همیدون کنیم
زمین را بخنجر چو جیحون کنیم .
فردوسی .
-
فرودادن ؛ بلعیدن .
-
فریب دادن ؛ فریفتن .
-
فشار دادن ؛ زور آوردن .
-
فضیلت دادن ؛ برتری دادن .
-
فیصل دادن ؛ جدا ساختن . بپایان رسانیدن .
-
قاچ دادن ؛ شکافتن .
-
قرار دادن ؛ نهادن .
-
قر دادن ؛ رقصاندن و پیچ و تاب دادن اسافل اعضاء.
-
قسم دادن ؛ سوگند دادن .
-
قِل دادن ؛ غلطانیدن .
-
قوت دادن ؛ غذا دادن .
-
قوَّت دادن ؛ نیرو بخشیدن .
-
قول دادن ؛ پیمان کردن .
-
کام دادن کسی را ؛ برآوردن کام او.
-
کرایه دادن ؛ بکرایه واگذار کردن .
-
کُر دادن ؛ باآب کر شستن .
-
کسره دادن ؛ زیر دادن .
-
کِش دادن شاه شطرنج را ؛ با یکی از مهره های شطرنج بشاه شطرنج حمله کردن .
-
کش دادن مطلب یا چیزی را ؛ بدرازا کشانیدن .
-
کفاف دادن ؛ بسنده بودن
: کفاف کی دهد این باده ها بمستی ما؟
-
کل دادن ؛ گاو ماده را و نر را یکجا فراهم آوردن آبستنی را.
-
کم دادن ؛ تطفیف .
-
کمک دادن ؛ کمک کردن .
-
کوت (کود) دادن ؛ رشوه دادن زمین .
-
کوچ دادن ؛ کوچانیدن .
-
کوچه دادن مردم یا سپاه ؛ در دو صف قرار گرفتن گذشتن سواری یا کسی را.
-
کیف دادن ؛ سکرگونه ای بخشیدن .
-
کیف دادن به بچه ؛ حبی که تریاک یا عصاره ٔ کوکنار دارد بدو دادن .
-
گذار دادن ؛ عبور دادن .
-
گزارش دادن ؛ راپرت دادن .
-
گسترش دادن ؛ بسط دادن .
-
گشاد دادن ؛ رها کردن چنانکه تیر را از کمان .
- || تک نهادن مهره در خانه ای از خانه های نرد.
-
گل دادن ؛ گل آوردن .
-
گواهی دادن ؛ شهادت دادن . گواهی گفتن
: شما یکسر از کارها آگهید
برین بر که گفتم گواهی دهید.
فردوسی .
-
گوش دادن ؛ استماع . گوش نهادن
: داده گل گوش بفریادم در این گلشن سلیم
ناله ام گویا نظر بر عندلیبان آشناست .
محمد قلی سلیم (از آنندراج ).
-
گوشمال دادن ؛ تنبیه کردن .
-
گیر دادن سگ را ؛ واداشتن که پارس کند.
-
گیر دادن کسی را ؛ باعث گرفتاری و گرفتن او شدن .
-
لب دادن یا ندادن کاسه ؛ حالتی کاسه را که چون مایعی از او سرازیر کنند در ظرف دیگر پراکنده نشود.
-
لت دادن آب را ؛ هدر دادن آن .
- || بیهوده رها کردن آن ؛ هرز دادن آن .
-
لذت دادن ؛ تولید حظ و لذت کردن .
-
لِفت دادن ؛ طول و تفصیل بیجا دادن .
-
لقب دادن ؛ لقب نهادن .
-
لم دادن ؛ تکیه دادن یکبری بر بالش تمدد اعصاب را.
-
لو دادن سری را ؛ بروز دادن و فاش کردن آن .
-
لو دادن شریک جرم خودرا ؛ تباهکاری او را بروز دادن .
-
لو دادن کسی را ؛ بدست دادن او.
-
لیز دادن ؛ سر دادن ، لیزانیدن چیزی ، لغزانیدن آن .
-
ماچ دادن ؛ گذاشتن که او را ببوسند.
-
مالش دادن ؛ مالیدن .
- || گوشمال دادن .
-
ماهیانه دادن ؛ وظیفه ومقرری دادن .
-
مدد دادن ؛ کمک کردن . کمک فرستادن . یاری کردن .
-
مرتبت دادن ؛ مقام و منصب و جاه دادن
: نفرین کنم بدرد (ز درد) و بلا این زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری .
-
مزد دادن ؛ اجرت دادن .
-
مژده دادن ؛ بشارت دادن
: چو دیهیم شاهی بسر برنهاد
جهان را همه سربسر مژده داد.
فردوسی .
-
مسته دادن ؛ مسته خورانیدن
: چون بهر صید راست خواهی کرد (کذا)
باز را مسته داد باید پیش .
بونصر طالقان .
-
مشق دادن ؛ آموختن فنون نظامی .
- || خطاطی فرمودن .
-
منادی دادن ؛ منادی کردن .
-
منصب دادن ؛ مقام و رتبت دادن .
-
مواجب دادن ؛ ماهانه دادن .
-
می دادن ؛ شراب دادن .
-
میل دادن ؛ منحرف کردن .
-
میوه دادن ؛ برآوردن . ثمر دادن
: گلها و میوه ها دهم ار تربیت کنی .
-
نام دادن ؛اسم نهادن . نامیدن .
-
نامه دادن ؛ رسانیدن نامه .
- || نامه فرستادن
: فرستاد بیور مرا نزد شاه
یکی نامه داده ست و دارم نگاه .
فردوسی .
-
نان دادن ؛ رزق و روزی دادن
: مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.
سعدی .
-
ناهار دادن ؛ ناهار خوراندن .
-
نتیجه دادن ؛ مثمر ثمر واقع گشتن .
-
نشان دادن ؛ ارائه کردن .نمودن
: نشان داد موبد مرا در زمان
یکی شاه با فر و برز کیان .
فردوسی .
-
نصیحت دادن ؛ اندرز کردن .
-
نفع دادن ؛ سود بخشیدن .
-
نم پس دادن ؛ تراوش کردن و تراویدن رطوبت از چیزی .
-
نم پس ندادن ؛ کمترین عطائی نکردن . اندک چیزی ندادن .
-
نم دادن ؛ مرطوب گشتن .
-
نواله دادن ؛ نواله خورانیدن .
-
نور دادن ؛ روشنائی بخشیدن .
-
نوید دادن ؛ وعده ٔ خوب کردن
: همی دادشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید.
فردوسی .
-
نهیب دادن ؛ نهیب زدن .
-
نیرو دادن ؛ قوت بخشیدن .
-
واپس دادن ؛ برگردانیدن . بازپس دادن .
-
وا دادن ؛ با فاصله شدن . متناوب گردیدن ، چنانکه شدت و التهاب درد.
- || ممانعت کردن .
- || نادیده گرفتن .
- || باز دادن
: خاردر پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود واده جواب .
مولوی .
-
وسعت دادن ؛ گسترش دادن . وسیع کردن .
-
وعده دادن ؛ وعده کردن
:چند دهی وعده ٔ دروغ همی چند
چندفروشی بمن تو این سر و سروا.
اورمزدی (از گرشاسبنامه ص 7).
-
وقت دادن ؛ تعیین کردن زمانی معین از اوقات خود کسی را بمنظور مذاکره با وی .
-
وکالت دادن ؛ وکیل کردن .
-
ول دادن ؛ رها کردن .
-
هدیه دادن ؛ بخشیدن . ارمغان دادن
: که او را فروغی چنین هدیه داد
همان آتش آنگاه قبله نهاد.
فردوسی .
-
هل دادن ؛ غفلتاً او را جنبانیدن یا بجانبی خمانیدن تا تعادل از دست بدهد و بیفتد.
-
هوا دادن ؛ در معرض باد و جریان هوا نهادن .
-
هول و تکان دادن ؛ به قلق و اضطراب افکندن کسی را.
-
یاد دادن ؛ آموختن .
-
یاری دادن ؛ مدد کردن .
-
یله دادن ؛ پشت دادن و تکیه کردن با دراز کردن پای ها.