اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دست

نویسه گردانی: DST
دست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و جز آن . (منتهی الارب ). ج ،دُسوت . (اقرب الموارد) (دهار) (مهذب الاسماء). شیخ عبدالرحمان کویتی در هجو مفتی بغداد گوید :
تصدر الدست منفوخاً من التیه
بوﱡ ولکنه من غیر تشبیه .
|| حیله و خدعه . (اقرب الموارد). || صدر و قسمت بالای خانه . (از اقرب الموارد). صدر. (دهار) (نصاب ). || مجلس . (اقرب الموارد). || وسادة. (اقرب الموارد). چاربالش . (مهذب الاسماء). چهاربالش . (دهار). حریری اغلب این معانی را درعبارتی گرد آورده و گفته است : نشدتک اﷲ ألست الذی أعاره الدست (یعنی جامه ) فقلت لا والذی أحلک فی هذاالدست (یعنی صدر مجلس ) ما أنا بصاحب ذلک الدست (یعنی جامه ) بل أنت الذی تم ّ علیه الدست (یعنی حیله و خدعه ). (از اقرب الموارد). || آنکه در شطرنج پیروز شده و بازی را برده است ، گویند «الدست لی » و «الدست علی » و آن فارسی است . (از اقرب الموارد).
- حسن الدست ؛ شطرنج باز ماهر و حاذق . (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
دست چوب . [ دَ ] (اِ مرکب ) چوبدست . چوبدستی . (آنندراج ). چوبی که هنگام راه رفتن به دست گیرند. (ناظم الاطباء). عصا.
دست چین . [ دَ ] (ن مف مرکب ) دست چیده . چیده شده با دست . به دست از درخت چیده شده . (یادداشت مرحوم دهخدا). که با دست چیده اند و خود از درخت ...
دست خشک . [ دَ خ ُ ] (ص مرکب ) مقابل دست چرب . || بخیل . ممسک . که چیزی از دست وی نتراود و نفعی و فایدتی و مددی از او به کس نرسد.
دست پیش . [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه از گدا و سائل .(آنندراج ). || دادخواه . (ناظم الاطباء).
دست تنگ . [ دَ ت َ ] (ص مرکب ) تنگدست . مفلس و محتاج . (آنندراج ). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی...
دست تهی . [ دَ ت ُ ] (ص مرکب ) تهیدست . بی چیز. دست خالی . صفرالید.- امثال : دست تهی روی سیاه ؛ نظیر الفقر سوادالوجه فی الدارین . (امثال و حک...
دست زیگ . [ دَ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح معماری ) گونیا. (ناظم الاطباء).
دست زده . [ دَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) به چنگ گرفته . || فتح شده . || بیخته شده . (ناظم الاطباء). رجوع به دست زدن شود. || ربوده شده . ...
دست رشت . [دَ رِ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) دست رشته . رشته بوسیله ٔدست . آنچه بدست ریشته باشند نه با چرخ و دستگاه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : م...
دست روا. [ دَ رَ ] (ص مرکب ) ممکن . مجاز. مختار. مسلط : بنگرید از سر عبرت دم خاقانی راکه بدین مایه نظر دست روائید همه .خاقانی .
« قبلی ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ صفحه ۸ از ۴۳ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.