دور. (ص )
۞ بعید. (ترجمان القرآن ). چیزی که فاصله ٔ زیادی داشته باشد. ضد نزدیک . (ناظم الاطباء). آنچه که از ما فاصله ٔ (زمانی یا مکانی ) دارد. چیزی که نزدیک به ما نیست . نقیض نزدیک . (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). بافاصله . مقابل نزدیک . مقابل قریب . قاصی . بعیده . مستبعد. (یادداشت مؤلف ). قَذَف . قَذُف . قصیة. ضریح . عارنة. عِران . نطیط. نطیطة. شطیر. شِطّیر. مُطَوَّد. شطون . شعب . طامس . عرید. مأزی . امقة. نُزُح . نزیح . نازح .نزیع. ناضب . ساقب . شسوع . (منتهی الارب )
: چو گفتی ندارم زشاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش برآویختی
ز دور از برش خاک برریختی .
فردوسی .
چو دستان پدید آمد از دور سام
برانگیخت بالای زرین ستام .
فردوسی .
بدو گفت خاتون از ایدر نه دور
یکی مرغزاری است زیبای سور.
فردوسی .
که او گرد ما را نبیند به راه
که دور است از ایدر درفش سپاه .
فردوسی .
چون زمین کتیر کو از دور
همچو آب آید و نباشد آب .
منطقی .
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دورنک دانه برهنه کرده لوسانه .
کسایی .
به روز معرکه به انگشت اگر پدید آید
ز خشم
۞ برکند از دور کیک اهریمن .
منجیک (از لغت فرس اسدی ).
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یکدم هم از دور بفتالدت .
اسدی .
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی .
-
امثال :
از دور می برد دل از نزدیک زهره . (امثال و حکم دهخدا).
بور از گله دور .
دور از شتربخواب و خواب آشفته مبین . (فرهنگ عوام ).
سور از گلو دور . (یادداشت مؤلف ).
هرکه از دیده دور از دل دور . (امثال و حکم دهخدا).
-
از دور (ز دور) ؛ از فاصله ٔبسیار. از مسافت بسیار. (یادداشت مؤلف ). از مسافت طولانی . (ناظم الاطباء)
: جز این بودم اومید
۞ و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت .
کسایی .
شب تیره آن جایگه چون رسید
زنش گفت کز دور آتش بدید.
فردوسی .
به دهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن از دور.
منوچهری .
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آواز و از دهل آواز.
سنایی .
-
امثال :
آواز دهل شنیدن از دور خوش است .
(امثال و حکم دهخدا).
-
از دور دست بر آتش داشتن ؛ خطابی طعن آمیز کسی را که در معرض آسیب حادثه و سختی و بلا نیست اما خود را در حادثه جلوه دهد. (یادداشت مؤلف ).
-
از دور رسیده ؛ مرادف از راه دور آمده باشد وکنایه از مضمون تازه و نازک . (آنندراج ).
- || عبارت است از مهمان عزیز. (از آنندراج ).
-
از راه دور آمده ؛ از راه رسیده . کنایه از مضمون تازه و نازک است . (آنندراج )
: چون مصرعی ز من شنوی عزتش بدار
از راه دور آمده مضمون تازه ای است .
سلیم (از آنندراج ).
- || کنایه از مهمان عزیز است . (از آنندراج ).
-
به دور رفتن از (ز) چیزی ؛ فاصله گرفتن از آن . دور شدن از آن
: برفتند هر دو ز لشکر به دور
چنان چون شود مرد شادان به سور.
فردوسی .
-
چشم بد دور ؛ چشم بد بر کنار باد. از چشم بد در امان باد
: چشم بد دور که نوشیروانی دیگراست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
385).
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
ماه من و شمع جمع و میر قبایل .
سعدی .
-
دور آمدن ؛ دور برآمدن . بدبخت و بی نصیب شدن . (ناظم الاطباء).
-
دور از ذهن ؛ بعید از ذهن . خارج از زمینه ٔ ذهنی . (از یادداشت مؤلف ). بیرون از زمینه ٔ انفعالی . دور از اندیشه . ناآشنا به ذهن .
-
دور از صواب ؛ ناصواب . نادرست . دور از واقع. (یادداشت مؤلف ).
-
دور بودن از کسی ؛ فاصله داشتن از وی . جدا بودن از او. مفارقت داشتن از وی .
- || دوری گزیدن . امتناع ورزیدن . اجتناب نمودن . نیامیزیدن .نزدیک نشدن . (یادداشت مؤلف )
: و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی ).
- || فاصله ٔ معنوی داشتن . اختلاف اخلاقی داشتن . هم عقیده و هم رای نبودن . مخالف بودن
: من ز تو دورم که هر چه کرد به افعال
دست و زبانت نکرد دست و زبانم .
ناصرخسرو.
-
دورتر ؛ فاصله دارتر و بعیدتر. (ناظم الاطباء). قصوی . (ترجمان القرآن ). اقصی . ابعد. (یادداشت مؤلف ): سطاء؛ دورتر نهادن اسب گام خود را. (منتهی الارب ).
-
دورترک ؛ کمی دورتر. (ناظم الاطباء).
-
دور خواستن تن از (ز) سر کسی ؛ جدا خواستن تن از سر وی . آرزوی مرگ او را کردن
: ز بهر یکی تاج و افسر پسر
تن باب را دور خواهد ز سر.
فردوسی .
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور خواهم ز تن .
فردوسی .
-
دور گرفتن خود را از چیزی یا کاری ؛ دور داشتن خود را از آن کار یا چیز. دوری نمودن از آن . (از یادداشت مؤلف ).
-
دور نگریستن ؛ دوربینی کردن . زمان آینده را دیدن . مآل اندیشی کردن
: دور نگر کز سر نامردمی
برحذر است آدمی از آدمی .
نظامی .
-
سر کسی را دور دیده بودن ؛ در غیاب ناظر یا مسئول امری به دلخواه کاری کردن .
|| مخفف دور شو. (یادداشت مؤلف )
: ای عشق ز من دور که بر دل همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو.
شاکر بخاری .
|| برکنار. بیرون . خارج . (یادداشت مؤلف ). غیردخیل . نایازیده بچیزی . نادرآویخته در کاری
: بدو گفت سهراب توران سپاه
ازین رزم دورند و هم بیگناه .
فردوسی .
از این دودمان شاه جمهور بود
که رایش ز کردار بد دور بود.
فردوسی .
مر او را یکی پاک دستور بود
که رایش ز کردار بد دور بود.
فردوسی .
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ .
فردوسی .
میر ابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شادست او و دورست از همه رنج و کفا.
قصار.
و از خوی بد دور باشید که آن بند گران است بردل و بر پای . (تاریخ بیهقی ). و از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی ).
این گمان خطا و ناخوب است
دور باش از چنین گمانی دور.
ناصرخسرو.
دل بی علم چشم بی نور است
مرد نادان ز مردمی دور است .
اوحدی .
-
از این شهر دور ؛ دور از این شهر. دور از اینجا. دور از حضور. (از یادداشت مؤلف )
: به مرگ همه شهر از این شهر دور
نگرید کس ار چه بود ناصبور.
نظامی .
-
به دور افکندن ؛ دور افکندن . دورانداختن . برکنار داشتن
: سدیگر که پیدا کنی راستی
به دور افکنی کژی و کاستی .
فردوسی .
-
دور از ایدر ؛ خدانکرده . (یادداشت مؤلف ). دوراز حالا. دور از اینجا
: و در ولایت دو دشمن دور از ایدر اگر یک تا موی بر سر پادشاه کژ گردد العیاذ باﷲ خون دویست هزار مرد در این ولایت به دو جو نیرزد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
-
دور از اینجا ؛ دور از ایدر. دور از حضور. برکنار باد از اینجا. (یادداشت مؤلف )
: بر حرام آنکه دل نهاده بود
دور از اینجا حرامزاده بود.
نظامی .
-
دور از این خجسته سرای ؛ دور از اینجا. دور از حضور
: مطربی دور از این خجسته سرای
کس دوبارش ندیده در یک جای .
سعدی .
-
دور از تو (یا از شما) ؛ دور از جناب . از ساحت وجود تو دور باد. (یادداشت مؤلف )
: یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی (بوستان ).
-
دور از جان تو ؛ جان تو از گزند آن برکنار باد.
-
دور از جناب ؛ حاشا عن السامعین . دور از رو. دور از شما. دور از تو. دور از حاضران . دور از مجلس . دور از رویتان . در تداول عامه و زبان ادب از نظر احترام و ادب یا دلسوزی هنگامی که متکلم از موضوعی جانسوز یا برخلاف ادب و نزاکت سخن گوید این ترکیبات را که در حقیقت جمله ٔ دعایی (به حذف فعل ) هستند به صورت جمله ٔ معترضه بر زبان آرد. (از یادداشت مؤلف ).
-
دور از جناب تو ؛ حاشاک . (یادداشت مؤلف ).
-
دور از حاضرین (یا حاضران ) ؛ از وجود حاضران دور و برکنار باد
: چو دور از حاضران میرد چراغی
کشندش پیش ازآن در دیده داغی .
نظامی .
رجوع به ترکیب دور از جناب شود.
-
دور از حضور ؛ دور از جناب . دور از مجلس .
-
دور از دوستان ؛ دور از حاضران . دور از حضور. دور از جناب
: در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک دل است . (گلستان ).
-
دور از رو ؛ دور از جناب . دور از حضور. (یادداشت مؤلف ).
-
دور از کار ؛ خارج از کار و مخالف اراده و قصد (ناظم الاطباء).
-
دور از ما ؛ خارج از ما و مخالف با ما. (ناظم الاطباء).
-
دور از مجلس ؛ دور از جناب . رجوع به ترکیب دور از جناب شود.
-
دور باد ؛ برکنار باد. بیرون باد. خارج و رانده باد. خدا دورکند. گسسته و منقطع باد. مباد. (از یادداشت مؤلف )
: نباشد و گرچه بود بد نهان
که بدخواه تو دور باد از جهان .
فردوسی .
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش .
حافظ.
- || حاشا. هرگز. ابدا. مبادا
: من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس .
حافظ.
-
دور بادا دور ؛ برکنار باد. مباد
: چرخ گردهستی از من گر برآرد گو برآر
دور بادا دور از دامان نامم گرد ننگ .
هاتف اصفهانی .
|| مستبعد. غیرمحتمل . بعید. غیرمنتظر. (یادداشت مؤلف )
: دور نباشد که خلق روز تصورکنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار.
سعدی .
-
دور نیست که ؛ بعید نیست که . استبعاد ندارد که . (یادداشت مؤلف ).
|| غایب و غیرحاضر. (ناظم الاطباء)
: شنودم که ... برادر ما... را... چون ما دور بودیم ... آوردند و بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی ). دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان ).
|| جدا. فراق گزیده . جداشده . (یادداشت مؤلف ).
-
دور از کسی ؛ در فراق او. بی حضور او
: دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش .
خاقانی .
|| غریب . (یادداشت مؤلف ). || بیگانه . اجنبی . خلاف یگانه و نزدیک . (یادداشت مؤلف )
: خان را بشارت داده آمد تا... این خبر شایع کند چنانکه به دور و نزدیک رسد. (تاریخ بیهقی ). نامه ها رفت ... تا درست مقرر گردد به دور و نزدیک که کار و سخن یکرویه شد. (تاریخ بیهقی ).
وآگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند.
نظامی .
-
از دور و نزدیک ؛ از بیگانه و خویش .
|| غافل . بی خبر. بی توجه . (یادداشت مؤلف )
: گرامی کن این خانه ٔ ما به سور
مباش از پرستنده ٔ خویش دور.
فردوسی .
چه بندی دل در آن دور از خدایی
کزو حاصل نداری جز بلایی .
نظامی .
-
از خدا دور ؛ غافل از خدا. از خدا بیخبر. از حق غافل
: به تندی برزد آوازی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور.
نظامی .
-
خدا دور (یا خدا به دور) ؛ از خدا دور. از خدا بی خبر. از خدا غافل . ازحق غافل
: چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم .
خاقانی .
|| دراز. طویل : راه دور. منزل دور. (یادداشت مؤلف )
: همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل ها را.
رودکی .
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است .
خسروی .
مرا بازگردان که دور است راه
نباید که یابد مرا خشم شاه .
فردوسی .
به بازارگانی از ایران به تور
بپیمودم این راه دشوار و دور.
فردوسی .
|| دیر. طویل . مدت طولانی .
-
دور کشیدن ؛ دیر کشیدن . مدتی زیاد گذشتن . ادامه داشتن برای مدتی دراز
: ابومطیع مردی بود با نعمت بسیار از هر چیزی و پدری داشت بواحمد خلیل نام ، شبی از اتفاق نیک به شغلی به درگاه آمده بود... بماند به جانب خانه نرفت چه شب دور کشیده بود اندیشید که نباید در راه خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
122).
-
دور و دراز ؛ طولانی و بسیار دراز. (ناظم الاطباء).
|| گود. ژرف . عمیق . (یادداشت مؤلف )
: آبکندی دور و بس تاریک جای
لغزلغزان چون در او بنهند پای .
رودکی .
-
جوی دور فروبرده ؛ نهر عمیق . (یادداشت مؤلف ).
-
دور اندر شدن ؛ به گود افتادن . گود افتادن . غائر گشتن . (یادداشت مؤلف ). تقعر. (تاج المصادر بیهقی )
: اندر این حال تن زود لاغر شود و ریم کند و چشمها به یکبار دور اندر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پنجم [ از جراحتها ] آنکه غور دارد و دور اندر شده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هرگاه که مردم را بیخوابی به افراط اتفاق افتد چشمها دور اندر شود به سبب تحلیل تری چشم . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علامت حمی یوم که از غم تولد کند آن است که چشم دورتر اندر شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
دورفرود ؛ دورتک . عمیق . ژرف ، چنانکه چاهی .
|| رسا و بلند.(یادداشت مؤلف )
: ز نای دمیده برآهنگ دور
کمان بود کآمد سرافیل و صور.
نظامی .
|| وسیع. پهناور. بیکران . (یادداشت مؤلف )
: همان منزل است این بیابان دور
که گم شد در او لشکرسلم و تور.
حافظ.