دهن . [ دَ هََ ] (اِ) مخفف دهان . دهان و فم . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ فم است و با لفظ شکستن و شستن و دوختن و باز کردن و واکردن و گشادن مستعمل ؛ و تنگ حوصله ، تنگ ، شورانگیز، شکربار، شیرین ،شیرین بهانه ، نباتی ، روزی ، راز نهان ، مرکز عشق ، دلفریب ، بوسه فریب ، بوسه ربا، سخن آفرین ، تبسم زده ، نیم خند،غنچه خند، خندان ، تلخ ، شادی نادیده ، باقی لاکلام ، پاک ،خشک ، دریده از صفات ؛ و نمکدان ، تنگ شکر، پسته ، انار، یاسمین ، پیمانه ، درج ، حقه ، روزنه ، عالم غیب ، غنچه ،غنچه ٔ خمیازه پرداز، غنچه ٔ لعل ، نقطه ٔ موهوم ، جوهرفروش ، جزء لایتجزی ، چشمه ٔ نوش ، هیچ ، عدم ، سها، ذره ، مخزن الاسرار، نیمه دینار، معما، میم ، میم مدغم ، نون تنوین ، صبح از تشبیهات اوست . (از آنندراج )
: بینداخت از پشت اسبش به خاک
دهن پر ز خاک و زره چاک چاک .
فردوسی .
سران را همه سر جدا شد ز تن
پر از خاک چنگ و پر ازخون دهن .
فردوسی .
ای بر سر خوبان جهان بر سر جیک .
پیش دهنت ذره نماید خرجیک .
عنصری .
چه آن که گوید من بشمرم فضایل تو
چه آن که گوید دریا تهی کنم به دهن .
عنصری .
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا در کف من بادی یا در دهن من .
منوچهری .
در دهن پاک خویش داشت مر آن را
وز دهنش جز به دم نیامد بیرون .
ناصرخسرو.
چون ز شب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی رادهن .
ناصرخسرو.
چون بخندی خبر دهد دهنت
کز سما اختران همی ریزد.
خاقانی .
ای چو زنبور کلبه ٔ قصاب
که سر اندر سر دهن کردی .
خاقانی .
گم شد از من دل من چون دهنت
نی دلم نی دهنت یارم جست .
خاقانی .
... و چون شکوفه همه اعضا دهن شده است . (سندبادنامه ص
17).
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
دانم که چرا روزی ارباب هنر نیست .
کلیم (از آنندراج ).
دهن خویش به دشنام میالا هرگز
کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد.
صائب تبریزی .
از روزنه ٔ عالم غیب است فتوحات
چون قطعامید از دهن یار توان کرد.
صائب (از آنندراج ).
با چون خودی که یاد شود همدم آرزو
هنگام بوسه ها دهنش میم مدغم است .
خان آرزو (از آنندراج ).
گشته از خط حساب حسنش پاک
باقی لاکلام او دهن است .
مسیحا معیار (از آنندراج ).
-
امثال :
آب دهن هر کس به دهن خودش مزه می دهد . (امثال و حکم دهخدا).
بنسوزد دهن از گفتن سوزان آتش .
اثیر اومانی .
به دهنش زیاد است ؛ دشنام گونه ای به تحقیر بدین معنی که از او هرگز این کار برنیاید. (از یادداشت مؤلف ).
دهن باز بی روزی نمی ماند ؛ یعنی آنکه در خوردن و خرج کردن خست ننماید خداوند روزی و خرج زندگی او را می رساند. (از یادداشت مؤلف ).
دهن سگ به لقمه دوخته به .
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
دهن سگ همیشه باز است ؛ به کسی که همیشه ناسزا گوید و غیبت کند گویند. (امثال و حکم دهخدا از جامعالتمثیل ).
دهنش آرد گرفته ؛ با اینکه گفتن او ضروراست چیزی نمی گوید. (امثال و حکم دهخدا).
دهنش آستر دارد ؛ غذاهای بسیار گرم را به سهولت می خورد. (امثال و حکم دهخدا).
دهنش بوی شیر می دهد . (امثال و حکم دهخدا).
دهن مردم نمی شود دوخت ؛ باید متحلی به فضائل و عاری از رذایل بود تامردم بد نتوانند گفت . (امثال و حکم دهخدا).
-
آب دهن ؛ لعاب و تف . (ناظم الاطباء).
-
از دهن کسی حرف و سخنی گرفتن ؛ از گفته ٔ او تقلید کردن . سخن او را بر زبان راندن . (از یادداشت مؤلف )
: مگیر از دهن خلق حرف را زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
صائب (ازآنندراج ).
هرچه در دل گذرد کی به زبان می آرم
عیب باشد که سخن از دهن کس گیرند.
ایما (از آنندراج ).
-
از دهن کسی حرفی کشیدن ؛ او را به تکلم واداشتن . با تمهید مقدمه و لطایف الحیل کسی را به افشای راز یا اعتراف به گفتار و کرداری داشتن . (از یادداشت مؤلف )
: خوش آنکه خسته دلان می ز جام ژرف کشند
چونقطه از دهن تنگ یار حرف کشند.
سلیم (از آنندراج ).
-
بی دهن ؛ کنایه از کسی که به گفتار قدرت نداشته باشد. (آنندراج )
: عاشقان بی دهن را زهره ٔ گفتار نیست
ورنه جای بوسه پُر خالیست در کنج لبش .
صائب (از آنندراج ).
-
پسته دهن ؛ مقلوب دهن پسته . دهانی زیبا و نمکین چون پسته .
- || آنکه دهانی چون پسته دارد. و رجوع به ماده ٔپسته دهن شود.
-
تودهنی (یا توی دهنی ) زدن ؛ با مشت بر دهن کسی زدن . (یادداشت مؤلف ).
- || با گفتار یا کرداری سخت کسی را از گفته ای بازآوردن و از عملی بازداشتن . (یادداشت مؤلف ).
-
توی دهن شیر رفتن و درآمدن ؛ کنایه است از خطر کردن و پیروز آمدن و رهایی یافتن از خطری بزرگ . (یادداشت مؤلف ).
-
در دهن افتادن (یا به دهنها افتادن ) ؛ مشهور شدن امری . رسوا شدن کسی .فاش شدن . نقل محافل شدن . (یادداشت مؤلف ).
-
در دهن کسی حرفی یا عقیده ای نهادن ؛ تلقین کردن آن حرف یا عقیدة او را. (از یادداشت مؤلف ).
-
در دهن گرفتن کسی را ؛ بدی او گفتن . (یادداشت مؤلف )
: نه آنی که از بهر پیوند من
گرفتند عالم ترا در دهن .
شمسی (از یوسف و زلیخا ص 332).
-
در (یا اندر) دهن آمدن سخن ؛ برای گفتن آماده شدن . بر زبان جاری شدن آن
: سعدی آن نیست که در خوردتو گوید سخنی
آنچه در وسع خود اندر دهن آمد گفتم .
سعدی .
-
دریده دهن ؛ دهن دریده . که ضبط راز نتواند
: دریده دهن بدسگالش چو باد. نظامی .
و رجوع به ماده ٔ دهن دریده شود.
-
دهن آلوده ؛ که دهانش به چیزی آلوده باشد
: در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ٔ یوسف ندریده .
سعدی .
-
دهن باز ؛ تعجب و شگفتی . گویند فلان کس وقتی این حادثه را شنید دهنش (از تعجب ) بازماند. (فرهنگ لغات عامیانه ).
- || اشتیاق و آرزو؛ فلان کس دهنش برای مال مفت باز است . (فرهنگ لغات عامیانه ).
-
دهن باز کردن ؛ شحی . (دهار). شحو. (تاج المصادر بیهقی ). دهان گشودن . گشادن دهان
: باز آ که از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند.
صائب (از آنندراج ).
-
دهن بر هم نهادن ؛ لب روی لب گذاشتن و خاموشی گزیدن
: گشادستی به کوشش دست و بربسته زبان و دل
دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم برهم .
ناصرخسرو.
-
دهن بسته دهن باز ؛نام دارویی است . (یادداشت مؤلف ).
-
دهن بمسمار ؛ دهن بسته ،که گویی دهانش را به مسمار دوخته اند. کنایه از خاموش و ساکت
: گنج علمند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز و دهن به مسمارند.
ناصرخسرو.
وزان قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو ز حکمت دهن به مسماریم .
ناصرخسرو.
-
دهن بوس ؛ آنکه بر دهن کسی بوسه دهد. (آنندراج ). بوسه ٔ دهن . (ناظم الاطباء)
: لاله که شد باد دهن بوس او
دیده ٔ نرگس شده جاسوس او.
امیرخسرو (از آنندراج ).
-
دهن بوسی ؛ عمل دهن بوس . بوسیدن دهن کسی
: چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی برآمد.
نظامی .
-
دهن به آب کشیدن ؛ با آب دهان را شستن .
- || کنایه است از وضو کردن . (از آنندراج ).
-
دهن به دهن کسی گذاشتن ؛ با او به سؤال و جواب درآمدن . با او به مشاجره پرداختن . با او جدال و بحث کردن . با او دشنام رد و بدل کردن . (یادداشت مؤلف ).
-
دهن پرآبی ؛ آگنده بودن دهان از آب . اشتیاق و خواهانی چیزی یا مشاهده ٔ خوردنی و غذایی را
: دلو از کله های آفتابی
خاموش لب از دهن پرآبی .
نظامی .
-
دهن پرکن ؛ عنوان یا مقام یا اصطلاح که ظاهری فریبنده و آراسته داردبدون ارزش و اهمیت واقعی . (از یادداشت مؤلف ).
-
دهن پشت ؛ کنایه است از مقعد. (از شرفنامه ٔ منیری )
: گرچه پستان خایه را دایم
دهن پشت او همی پوشد.
انوری .
-
دهن تر کردن به چیزی ؛ کنایه است از استفسار کردن از آن . (آنندراج )
: چو موی شد تنم از شوق آن میان و نکردی
دهن به پرسش بیمار خویش یک سر مو تر.
بساطی (از آنندراج ).
-
دهن تلخ بودن از چیزی ؛ کنایه از گله مندبودن از آن است . (از آنندراج )
: بهار دل افروز در بلخ بود
کز او تازه گل را دهن تلخ بود.
نظامی .
-
دهن در دهن ؛ به سماع . به روایت . لفظ به لفظ. دهان به دهان
: مهر دهن در دهن آموخته
کینه گره بر گره اندوخته .
نظامی .
-
دهن دوز ؛ که دهان مردم بدوزد. که مردم را ساکت و خاموش سازد: حاکمی دهن دوز آمده . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به ماده ٔ دهن دوختن شود.
-
دهن شکوه واکردن (یا دهن به شکوه واکردن ) ؛ لب به شکایت گشودن . گله و شکایت آغازیدن
: حاشا که زخم ما دهن شکوه واکند
خود در میان ناز تو شمشیر بسته ایم .
صائب (از آنندراج ).
-
دهن شیرین کردن ؛ با خوردن شیرینی و خوردنی شیرین دهان خود را شیرین نمودن .
- || کنایه است از فایده و نفع عظیم بردن . (ازلغت محلی شوشتر)
: صائب از بوسه ٔ آن لب دهنی شیرین کن
تا نگشته ست نهان در پر طوطی شکرش .
صائب (از آنندراج ).
-
دهن غنچه کردن ؛ گرد آوردن دهن برای آواز دادن و بوسه گرفتن و مانند آن . (آنندراج )
: دهن خویش کند غنچه صفت غنچه سهیل
بوسه از دور زند سیب زنخدان ترا.
تأثیر (از آنندراج ).
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه ٔ رخسار تو گلفام شود.
صائب (از آنندراج ).
گل دهن را غنچه بهر دست بوسش کرده است
لاله در پایش فتد چون گرم خونان وطن .
دانش (از آنندراج ).
-
دهن کژ ؛ لوش . (یادداشت مؤلف ).
-
دهن کژ کردن ؛ کج کردن دهان . والوچانیدن کسی را به قصد استهزاء و ریشخند
: آن دهن کژ کرد و ازتسخر بخواند
نام احمد را دهانش کژ بماند.
مولوی .
-
دهن کسی آب افتادن ؛ با دیدن چیزی یا کسی شیفته و فریفته ٔ او شدن . (امثال و حکم دهخدا).
-
دهن کسی بازماندن ؛ سخت حیران شدن او. (یادداشت مؤلف ).
-
دهن کسی چاک و بست نداشتن ؛ کنایه است از ناتوانی در رازداری و رازپوشی . (از یادداشت مؤلف ).
-
دهن کسی چاییدن ؛ کنایه است از عهده برنیامدن و آرزوی محال یا صعب الحصول داشتن : فلان دهنش می چاید که مثل کلهر بنویسد، یعنی هرگز به خوبی او نتواند نوشت . (امثال و حکم دهخدا).
-
دهن کسی را بستن ؛ با بیان و دلیل و تهدید او را به سکوت واداشتن . (از یادداشت مؤلف ).
- || مانع شدن که کس سخنی را بر زبان آرد: دهن مردم را نمی شود بست . (امثال و حکم دهخدا).
- || کنایه از کشتن و خاموش کردن او
: خنده ٔ طوطی لب شکر شکست
قهقهه ٔ پر دهن کبک بست .
نظامی .
-
دهن کسی را شکستن ؛ خرد کردن دهان او را. کنایه از مانع شدن از تکلم او
: گر گشاید گل دهن او را دهن باید شکست
ور کشد سوسن زبان او را زبان باید کشید.
مظهر (از آنندراج ).
-
دهن کسی را شیرین کردن ؛ کنایه است از رشوت دادن و راضی ساختن به چیزی . (از آنندراج )
: سخن آخر به دهان می گذرد موذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن .
سعدی .
-
دهن کسی شیرین شدن ؛ شیرین کام و راضی شدن با خوردن شرینی یا گرفتن چیزی از کسی
: دهن تیشه ٔ فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید کند کار هنر تیشه ٔ ما.
صائب (از آنندراج ).
-
دهن کف ؛ لعاب دهان . (ناظم الاطباء).
-
دهن گنده ؛ که دهانی فراخ دارد. (یادداشت مؤلف ).
-
شکردهن ؛ شیرین دهن و شکرسخن . کنایه از یار شیرین زبان
: خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی .
سعدی .
و رجوع به شکردهان شود.
-
شیرین دهن ؛ که دهانی شکرین و سخنی شیرین و بیانی دلربا دارد.
رجوع به ماده ٔ شیرین دهن شود.
|| آواز و نغمه
: بددهنی خواندی ؛ (این دهن را خوب نخواندی ). (امثال و حکم دهخدا). به معنی واحد آواز خواندن است گویند فلان کس یک دهن خواند. یعنی یک بار (کم یا زیاد) آواز خواند. (از فرهنگ لغات عامیانه ).
-
یک دهن خواندن ؛ یک بار خواندن آواز. (یادداشت مؤلف ).
|| دهنه . دهنج . رجوع به دهنه و دهنج شود.
-
دهن فرنگ ؛ دهنه ٔ فرنگ ، سنگی که از ادویه ٔ چشم است و آن رازنگار معدنی نیز گویند. (آنندراج )
: هم مس بار است و هم طلا بار
طبع دهن فرنگ دارد.
میر الهی همدانی (از آنندراج ).
|| استعداد و لیاقت و این مجاز است . (از آنندراج )
: غنچه بیجا طلب بوسه از آن لب چه کنی
دهن گفتن اینها نه تو داری و نه من .
اشرف (از آنندراج ).
مزن ای غنچه لاف نازکی تنها درین گلشن
زبان بگشای بر آن شکرین لب گر دهان داری .
طغرا (از آنندراج ).
|| سوراخ و ثقبه .(ناظم الاطباء). || مدخل . (ناظم الاطباء). دهانه
: بزدم بر سر دیوار تو بر خاری
کنجکی گرد تو همچون دهن غاری .
منوچهری .
-
دهن تیر ؛ سوفارتیر. (ناظم الاطباء).
|| لبه . دمه .
-
دهن تیغ (یا شمشیر) ؛ کنایه از دم تیغ است . (از آنندراج ) (از غیاث )
: سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است .
صائب (از آنندراج ).
تن می دهیم در دهن تیغ بی دریغ
زان پیشتر که طعمه ٔ زاغ وزغن شویم .
یحیی کاشی (از آنندراج ).
-
دهن شمشیر ؛ لبه و دمه ٔ شمشیر. (ناظم الاطباء).
|| سرپوش ظرف . (ناظم الاطباء). || لگام . (ناظم الاطباء).