دیگ . (اِ) ظرفی که در آن چیزی پزند. (برهان ). از مس سازند و در آن طعام پزند و در حمامها برای گرم کردن آب در خزینه نصب کنند
۞ . (انجمن آرا) (آنندراج ). ظرفی خواه مسین یا گلین یا سنگین که در آن چیزی پزند. (ناظم الاطباء). قازان . قازقان . قدر. مرجل . مطبخ .قطانة. جوناء. طنجیر. عجوز. هبر. (منتهی الارب ). ابوالادهم . (السامی فی الاسامی ). بیضاء. ام بیضاء. (یادداشت مؤلف ). جهم ، دیگ کلان . (منتهی الارب )
: بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
یکی دیگ رویین ببار اندرون
که استاد بود او بکار اندرون .
فردوسی .
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برید آتش ازهیزم نیم سخت .
فردوسی .
بخورد و بینداخت دور استخوان
همین بود دیگ و همین بود خوان .
فردوسی .
بد گشتی از آن که با بدان آمیزی
با دیگ بمنشین که سیه برخیزی .
فرخی .
بجوش اندرون دیگ بهمنجنه
بگوش اندرون بهمن و قیصران .
منوچهری .
خون عدو را چو روی خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ تغار است .
ناصرخسرو.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند.
(نوروزنامه ).
صحبت ابلهان چو دیگ تهی است
از درون خالی از برون سیهی است .
سنایی .
بخوش کردن دیگ هر ناکسی
بگشنیز دیگ آن دونان میدهد.
خاقانی .
نخورد دیگ گرم کرده کریم .
نظامی .
دیگ را گر باز ماند شب دهن
گربه را هم شرم باید داشتن .
مولوی .
سبلتت گنده کند بیفایده
جامه از دیگش سیه بیمائده .
مولوی .
بخار جوع کلبی از چهل گام
بمغز آمد همی آمد زدیگت .
کمال اسماعیل .
وگر دیگ معده بجوشد تمام
دیگ بی گوشت در عدم بهتر.
اوحدی .
تن نازنین را شود کار خام .
سعدی .
هرکه با دیگ نشیند بکند جامه سیاه .
(از تاریخ گیلان مرعشی ).
-
امثال :
از دیگ چوبین کسی حلوا نخورده .
دیگ بدوتن اندر جوش نیاید .
دیگ بدیگ گوید رویت سیاه سه پایه گوید صل علی .
دیگ مر دیگ را گوید که روی تو سیاه است . (قرةالعین ).
دیگ ملانصرالدین است .
دیگ سیه جامه سیاه میکند .
دیگی که برای من نجوشد سر سگ توش بجوشد .
دیگی که زائید سر زا هم میرود . (مردن هم دارد).
ما دیگ پلو خواهیم مشروطه نمیخواهیم .
هرچه در دیگ است به چمچه می آید .
هر دیگی را چمهچه ای .
-
دیگ پرشدن ؛ کنایه از طاقت برسیدن . کاسه ٔ صبر لبریز شدن
: و دست از شراب بکشید [ غازی ] و چون نومیدی می آمد و میشد و در خلوت که با کسی سخن میراند ناامیدی مینمود و میگریست و یکی ده میکردند و دروغهای بسیار میگفتند و باز میرسانیدند تا دیگ پر شد و امیر را دل بگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
230).
-
دیگ چه کنم بارگذاشتن ؛ کنایه از تردد و بلاتکلیف و بیکار بودن .
-
دیگ خشم به جوش آمدن ؛ سخت خشمگین شدن
: ملک را چو گفت وی آمد بگوش
دگر دیگ خشمش نیامد بجوش .
سعدی .
-
دیگ ریسه ؛ دیگ حلیم پزی . دیگ هریسه پزی
: گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دیگ ریسه شد.
لبیبی .
-
دیگ سنگی ، یا سنگین ؛ آوندی که از سنگ سازند و در آن آبگوشت پزند. هرکاره ، برمه ، مرجل صیداء، صیدان ؛ دیگهای سنگین . (منتهی الارب )
: دل من دیگ سنگین نیست ویحک
که چون بشکست بتوان بست عمدا.
خاقانی .
-
دیگ شراکت بجوش آمدن ؛ سخت همکاری کردن
: دو کس نیز در یک عمل ضایعند
که دیگ شراکت نیاید بجوش .
(اخلاق محسنی ).
-
دیگ طمع بجوش آمدن ؛ سخت به طمع افتادن .
-
دیگ هوس بجوش آمدن ، دیگ هوس پختن ؛ هوسناک شدن . رجوع به دیگ پختن شود.
-
هفت خانه به یک دیگ محتاج شدن ؛ کنایه از فقری عام .(یادداشت لغتنامه ).
|| خوردنی پخته . طعام پخته و از این معنی است دیگ پختن . (یادداشت مرحوم دهخدا)
: و اول کسی او بود که انواع دیگها و خوردنیها فرمود گوناگون . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
39). || چینه دان مرغان . (ناظم الاطباء). || قسمی درشکه . (یادداشت مؤلف ). || توپ بزرگ که بدان گلوله بر قلعه اندازند. (از برهان ) (از جهانگیری ). توپ بزرگ . (انجمن آرا). توپ بزرگ که در قدیم الزمان در قلاع وحصارها برای حفظ داشته و میگذاشته اند و با داروهای آتشین انباشته بجانب خصم می افکندند، بعضی درازتر چنانکه هست و بعضی کوتاهتر بترکیبی که امروزه خمپاره خوانند و به پاره خم ماند که زبر او شکسته و زیر او قدری باقی است و گلوله ٔ آن را سنگ و غیره میکرده اند. (آنندراج ) (انجمن آرا). توپ بزرگ که بدان گلوله بر قلعه اندازند. (ناظم الاطباء). || در دو بیت ذیل از اسدی دیگ رخشنده یا دیگ منجر معنی نوعی چرخ یا منجنیق یا آلتی مقعر از آلات جنگ برای سنگ یا مواد مذاب انداختن بسوی دشمن می دهد
: یکی دیگ منجر در آن قلعه بود
که تیرش بد از سنگ صدمن فزود.
اسدی .
۞ بهر گوشه عرّاده برساختند
همه دیگ رخشنده
۞ انداختند.
اسدی (گرشاسبنامه ص 411).