اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ران

نویسه گردانی: RʼN
ران . (اِ) ۞ قسمتی از پای از بالای زانو تا کشال . از بیخ کمر تا زانو. (یادداشت مؤلف ). فخذ و آن جزئی از بدن انسان و دیگر حیوانات که در مابین کمر و زانو واقع شده . (ناظم الاطباء). بعربی فخذ گویند. (برهان ) ۞ (از شعوری ج 2 ورق 11) (از آنندراج ). فخذ. (دهار) (منتهی الارب ). سمت فوقانی پا در حیوان یا انسان یا حشرات که مابین زانو و کشال واقع شده است :
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون برشیر و چهرش چو خون .

فردوسی .


بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره .

فردوسی .


بپرسید رستم که این اسب کیست ؟
که از داغ روی دو رانش تهیست .

فردوسی .


ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر
درگه شاه پی شیر است اینت درگاه .

فرخی .


خان بخواری و بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران .

فرخی .


بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری .

منوچهری .


بیک پنجه ران تکاور ببرد
بزد بر زمین گردنش کرد خرد.

اسدی .


برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بستست رانت . ۞

ناصرخسرو.


در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقطِ بیهده ران را.

انوری .


لاجرم زابلق چرب آخور چرخ
دلدلی داشت خم ران اسد.

خاقانی .


ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز.

خاقانی .


دو شیر گرسنه است و یک ران گور
کباب آنکسی راست کو راست زور.

نظامی .


سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد.

نظامی .


افجی ؛ آنکه میان هر دو ران یا زانو یا ساقش دوری باشد. اغضب ؛ مابین زه تا ران . جباء؛ زن باریک ران . جَخِر؛لاغرران . جخور؛ لاغری ران . دَرَع ؛ سیاهی ران گوسپند. فخذ؛ بر ران کسی زدن . فودج ؛ بن ران ناقة. لفاء؛ ران سطبر. مجدح ؛ داغی است که بر ران شتر کنند. مقاء؛ ران بی گوشت . ناسلة، ناشلة؛ ران کم گوشت . (منتهی الارب ).
- از ران خود کباب خوردن ؛ کنایه از مشقت خود چیزی حاصل کردن . (آنندراج ).
- بزیر ران درآوردن ؛ سوار شدن .
- || بمجاز، مطیع ساختن . مرکوب قرار دادن . باطاعت واداشتن . فرمانبردار کردن . فرمانبر ساختن . مطیع و منقاد گردانیدن :
تو نیز بزیر ران درآری
آن رخش تکاور هنرمند.

خاقانی .


- بزیر ران شدن ؛ مطیع گشتن . زیر فرمان درآمدن :
بزیر ران شده اسب مرادش
همه کام جهان او دست دادش .

میرنظمی (از شعوری ).


- داغ برران ؛ نشانه دار. علامت دارنده .
- || بمجاز، مطیع. فرمانبردار. مهرخورده . که تحت اختیار و حکم کسی باشد :
جز بنام تو داغ برران نیست
مرکب بخت زیر ران ملوک .

خاقانی .


لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ برران نماید.

خاقانی .


- دست در زیر ران گذاردن ؛ کنایه از ضمانت شخص سوگند خورنده است که این کار را انجام میدهد برای اطاعت و وفاداری و امانت در سوگند. (از قاموس کتاب مقدس ).
- ران افشردن ؛ فشردن زانو بر دو پهلوی اسب تند رفتن را... و رجوع به ماده ٔ ران افشردن در همین لغت نامه شود.
- ران فشاردن ؛ ران افشردن . ران فشردن . و رجوع به ماده ٔ ران فشاردن و ران فشردن و ران افشردن شود.
- ران فشردن ؛ ران افشردن . ران فشاردن . و رجوع به این دو ماده در همین لغت نامه شود.
- ران گشادن ؛ اسب سواری کردن . تاختن . و رجوع به ماده ٔ ران گشادن در همین لغت نامه شود.
- ران ملخ ؛ کنایه از بی ارزو بی ارج . چیز بیمقدار و بی بها. هدیه ٔ ناچیز.
- ران ملخ پیش سلیمان بردن (یا بخوان جم بردن ) ؛ کنایه از هدیه ٔ ناچیزی ببزرگی دادن . خدمت بیمقداری برای مردبلندقدری انجام دادن . کار بی ارزشی برای مردی مهم کردن :
ران ملخی پیش سلیمان بردن
عیب است ولیکن هنر است از موری .

؟


حدیث ثنای من و حضرتت
چو ران ملخ باشد و خوان جم .

ابوالفرج رونی .


- زیر ران بودن ؛ مرکوب بودن :
شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم .

خاقانی .


کانکه دزدید اسب ما را کو و کیست ؟
اینکه زیر ران تست ای خواجه چیست ؟

مولوی .


- || بمجاز، مطیع و منقاد بودن . فرمانبردار بودن . زیر اطاعت بودن :
صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات ، ترا زیر ران .

خاقانی .


اگر چه اسب زیر ران خاقانی است
هنوز داغ بنام تواست رانش را.

خاقانی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۲ ثانیه
عمل ران . [ ع َ م َ ] (نف مرکب ) حاکم . متصدی عمل دیوانی . عملدار : چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین معزول روز باش و عمل ران صبحگاه . خاقانی .صا...
عیش ران . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیش کننده . خوش گذران : هر مه که به یک وطن مه و خوربا هم چو دو عیش ران ببینم .خاقانی .
عین ران . [ ع َ ن ُ ] (ع اِ مرکب ) زعرور است . (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 248). این نامی است که به دیاربکر و اربل و جز آن از مردم مشرق (بین...
گرم ران . [گ َ ] (نف مرکب ) تیزران . (آنندراج ). چابک و تیزرو.
مگس ران . [ م َ گ َ ] (نف مرکب ) آنکه مگسها را دورکند. مگس راننده . || (اِ مرکب ) به هندی مورچهل و چونری گویند که از پرهای دم طاوس و موی ...
ملک ران . [ م ُ ] (نف مرکب ) اداره کننده ٔ ملک . فرمانروایی کننده . فرمانروا : ناهید لهوگستر و برجیس دین پژوه کیوان شاه پرور و خورشید ملک ران . عثم...
هوس ران . [ هََ وَ ] (نف مرکب ) آنکه در پی هوس باشد و بدنبال هوس برود.
باند پرواز
بن ران . [ ب ُ ن ِ ] (اِ مرکب ) ریشه ٔ ران یعنی مابین شکم و ران . (ناظم الاطباء). بعربی مَغبَن گویند و بفارسی بیغوله ٔ ران . (آنندراج ).
جفت ران . [ ج ُ ] (نف مرکب ) کسی که قلبه رانی کند. (غیاث ) (آنندراج ). راننده ٔ گاوانی که زمین را شخم میزنند.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۶ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.