رخ
نویسه گردانی:
RḴ
رخ . [ رُخ خ ] (ع اِ) رُخ . گیاهی است نرم و سست . (از اقرب الموارد). || مهره ای است در شطرنج . ج ، رِخاخ ، رِخَخة. رخ شطرنج . (دهار). مهره ای است در شطرنج که با آن بازی کرده شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به رُخ (مخفف ) در این معنی شود. || (اِخ ) مرغی است بزرگ جثه که کرگدن را به منقار یا به چنگال برداشته می پرد و جاحظ گفته است این همان مرغی است در جزایر چین که یک بال آن ده هزار باع درازا دارد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). مرغی است بزرگ و یکی آن رُخّة است . (از اقرب الموارد). رجوع به رُخ مخفف در این معنی شود.
واژه های همانند
۶۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
افراز رخ . [ اَ زِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ). جانب بالای روی را گویند که افراز و فراز بمعنی بالا و رخ بمعنی روی است . در بعضی نسخه ها رو...
رخ دادن . [ رُ دَ ] (مص مرکب ) حادث شدن . روی دادن . اتفاق افتادن . (یادداشت مؤلف ). پیش آمدن . واقع شدن و حادث شدن . (فرهنگ نظام ). عارض ...
رخ افروز. [ رُ اَ ] (نف مرکب ) رخ افروزنده . که رخ افروخته دارد. که روی بیفروزد. سرخ روی . قرمزروی . زیباروی : گل که سلطان فصل نوروز است در...
بهشتی رخ . [ ب ِهَِ رُ ] (ص مرکب ) خوش صورت . بهشتی روی : بهشتی رخی دوزخش تاخته ز مالک برضوان گذر یافته .نظامی .
رخ پیچان . [ رُ ] (نف مرکب ) پیچاننده ٔ روی . گرداننده ٔ رخسار. روگردان . روی گردان : گر بپیچم در کمند زلف توچون کمند از شرم رخ پیچان مشو.خاقان...
رخ گشاده . [ رُ گ ُ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) روی گشاده . بی حجاب . || بمجاز، بشاش . متبسم . خندان . مقابل عبوس : در عطا رخ گشاده شو چو سحرکه بود چ...
گشاده رخ . [ گ ُ دَ / دِ رُ ] (ص مرکب ) خندان . بشاش . مسرور : همه دختران شاد و خندان شدندگشاده رخ و سیم دندان شدند.فردوسی .
رخ فیروز. [ رُ ] (اِ مرکب ) نام روز هفتم است از ماههای ملکی . (فرهنگ نظام ). و رجوع به رخ فروز شود.
رخ کردن . [ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) یا به چیزی رخ کردن . التفات کردن به چیزی . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 48). متوجه شدن به چیزی . (آنندراج )....
رخ نمودن . [ رُ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) روی نمودن . رو کردن . روی آوردن . رخ کردن : خفته اند آدمی ز حرص و غلومرگ چون رخ نمود انتبهو....