اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رخت

نویسه گردانی: RḴT
رخت . [ رَ ] (اِ) ۞ اسباب و متاع خانه . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ سروری ). گرانبهای از اسباب خانه . (ناظم الاطباء). سامان . اسباب و تجملات . (از شعوری ج 2 ص 2). اثاث . (ملخص اللغات حسن خطیب ). کالا. خواسته . اثاث البیت . مبل . (یادداشت مؤلف ). اثاث البیت و جَنْدَر. (ناظم الاطباء). اسباب خانه . (برهان ). آن لوازم زندگی خانه که از جنس پارچه باشد مثل رختخواب و پرده و امثال آن و جهانگیری برای رخت معانی دیگری هم نوشته اما شواهدش کافی نیست ورشیدی هم بر آن اعتراض بجا کرده است . (فرهنگ نظام ).دُمْلوج . عَرْض . (منتهی الارب ). عَرَض . (منتهی الارب )(صراح اللغة). زَلَزِل . (منتهی الارب ). ظَهَرة. (یادداشت مؤلف ). قأث . لفاء. (منتهی الارب ) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من و این باهو.

رودکی .


سپردم ترا رخت و پرده سرای
همان گنج آگنده و تخت و جای .

فردوسی .


ز راه مهر جستن بازگشتم
ز رخت مهر دلپرداز گشتم .

(ویس و رامین ).


همی گفتم دریغا روزگارم
سپاه وگنج و رخت بیشمارم .

(ویس و رامین ).


بود جای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.

شمسی (یوسف و زلیخا).


چت بود نگشتی هنوز پیری
کت رخت نمانده ست درجوالم .

ناصرخسرو.


پس جبرئیل لوط را فرمود که برخیز و رختهای خود را برگیر و دختران را فرا پیش گیر. (قصص الانبیاء ص 57). برخاستم و به مدرسه شدم تا رختها بردارم و پیش شیخ آیم من رخت درهم آوردم کسی خبر به خواجه ... برد. (اسرارالتوحید).
غارتی از ترک نبرده ست کس
رخت به هندو نسپرده ست کس .

نظامی .


در آن خانه که بود آن روز تختش
به صاحبخانه بخشیدند رختش .

نظامی .


اگر زمانه ز عدل تو آگهی یابد
از این سپس نکند رخت عمر ما یغما.

کمال الدین اسماعیل .


چون ز حسرت رست و بازآمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه .

مولوی .


سرایی است کوتاه و دربسته سخت
نپندارم آنجا خداوندرخت .

(بوستان ).


زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت .

(بوستان ).


چاره ای جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامه رها کردیم و جان بسلامت بردیم . (گلستان ).
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت آن ِ تست به یغما چه حاجت است .

حافظ.


اهلاک ؛ فروختن مال و رخت را. دَکْن ؛ بر هم نهادن رخت را. عِرزال ؛ رخت اندک . عَکْل ؛ رخت بر هم نهادن . کُربَج ؛ رخت دکان تره فروش . کفیت ؛ رخت زندگانی . مُنَضَّد؛ رخت برهم نهاده یا برگزیده ٔ آن . منضود؛ رخت برهم نهاده . نَضَد و نَضید؛ رخت برهم نهاده یا برگزیده ٔ آن . نَفیش ؛ رخت پراکنده در خنور. (منتهی الارب ).
- رخت اقامت آوردن ؛ از سفر بازآمدن . اقامت کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 31).
- رخت خانه ؛اسباب خانه و اثاث البیت . (ناظم الاطباء). اثاث . کالای خانه . کاله ٔ خانه . (یادداشت مؤلف ). تاش . سُفاطة. شَذَب . شَذبة. قاش ماش . قماش . مَحاش . قَرْبَشوش . قَثَرة. قُثارِد. قَثْرَد. قِثْرِد: اوقاب ؛ رختهای خانه .رِهاط؛ رخت خانه . عقار؛ رخت و اسباب خانه . شوار (بتثلیث شین )؛ رخت خانه . (منتهی الارب ) :
بیدارشو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.

حافظ.


نتواند کسی اندررود در خانه ٔ پهلوان و رخت خانه ٔ او تاراج کند. (ترجمه ٔ انجیل لوقا ص 162 باب 9 شماره ٔ 62).
- رخت سامان ؛ دربایست . چیزهای لازم خانه . اثاث . (یادداشت مؤلف ).
- رخت سرا ؛ اسباب خانه . اثاث البیت . اثاثه ٔ منزل . بنه و اسباب خانه :
پختن دیگ نیکخواهان را
هرچه رخت سراست سوخته به .

(گلستان ).


- رخت عروس ؛ جهاز عروس و هر چیزی که عروس از خانه ٔ پدر و مادر خود از اثاث البیت و اسباب و لباس و جز آن به خانه ٔ داماد می آورد. (ناظم الاطباء): اَغْناء؛ رختهای عروسان . جهاز؛ رخت مرد و مسافر و عروس . (منتهی الارب ).
- رخت کسی بر آسمان بودن ؛ بلندمرتبه بودن . (آنندراج ).
- رخت و مال ؛ اثاث و دارایی . بنه و اسباب :
چو بگذشت و بر خدمتش هفت سال
از اندازه بیرون شدش رخت و مال .

شمسی (یوسف و زلیخا).


- رخت و متاع ؛ چیزهایی که متعلق به ملک شخص باشد. (ناظم الاطباء).
- رخت هستی ؛ فهم و دریافت و ادراک . (ناظم الاطباء).
- رخت یکسو نهادن از جایی ؛ بیرون شدن از آنجا. رفتن از آنجای . خارج گشتن . بدر شدن :
همان لحظه کاین خاطرش روی داد
غم از خاطرش رخت یکسو نهاد.

(بوستان ).


|| کالا. متاع . ج ِ عربی : رُخوت . (فرهنگ فارسی معین ) :
رخت خاقانی در این عالم نمی گنجد ز غم
غمزه ای بر هم بزن او را بدان عالم فرست .

خاقانی .


کسان را زر و سیم و ملک است و رخت
چرا همچوایشان نیی نیکبخت .

(بوستان ).


|| بنه و بنگاه باشد. (لغت فرس اسدی ) :
از آن ده شتربار دینار کرد
صد اشتر ز رخت و بنه بار کرد.

فردوسی .


سپارم به تو تاج و تخت ورا
همان افسر و گنج و رخت ورا.

فردوسی .


به بیرون دژ رخت بگذاشتم
جهان در پناه تو پنداشتم .

فردوسی .


رخت مسیحا نکشد هر خری
محرم دولت نبود هر سری .

نظامی .


چهارصد اشتر رخت او کشیدی . (تاریخ طبرستان ). سلاح از تن بگشادندو رخت غنیمت بنهادند. (گلستان ).
- رخت اقامت ریختن در جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن . (آنندراج ) :
مریز از سادگی رخت اقامت در گنه گاهی
که آتش دیرپا از لاله باشد کوهسارش را.

صائب (از آنندراج ).


- رخت بیرون زدن ؛ بیرون شدن . خارج گشتن . رخت بربستن :
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان رخت بیرون زده .

نظامی (از آنندراج ).


- رخت گشودن در جایی یا به جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن است . (آنندراج ) :
گرد سفر از چهره ٔ ما شسته نگردد
تا رخت چو سیلاب به دریا نگشاییم .

صائب (از آنندراج ).


|| پوشیدنی . (فرهنگ سروری ) (برهان ) (لغت محلی شوشتر). هر چیز پوشیدنی . (ناظم الاطباء). لباس . (فرهنگ نظام ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ رازی ) ۞ . جامه و لباس و آنچه بدان جامه و کاغذ و غیره ساخته شود. (غیاث اللغات ) :
همان به که با این چنین بار سخت
برون ناورم چون گل از گوشه رخت .

نظامی .


جسم رخت است جواهر عرض آن الوان
ستر آن جمله محیط است و سجاف است مدار.

نظام قاری .


- رخت بافتن ؛ جامه بافتن . پارچه بافتن :
سرو را گر دگران رخت ثنا بافته اند
لیک این جامه از آن دوخت به بالای دلم .

حسین ثنایی .


- رخت را تغییر کردن ؛ تبدیل کردن جامه . (از آنندراج ). عوض کردن لباس و پوشش :
هیچ تشریف جهان را به از آزادی نیست
رخت خود سرو محال است که تغییر کند.

صائب (از آنندراج ).


- رخت ریختن یا برون ریختن ؛ رها کردن جامه و جز آن . بجا گذاشتن جامه و جزآن :
سر از تیغباران چو برگ درخت
یکی ریخت رخت و یکی یافت تخت .

فردوسی .


مکن شکوه گر در جوابم خموش
که رخت شنیدن برون ریخت گوش .

ظهوری ترشیزی (از آنندراج ).


- رخت سلام علیک ؛ لباسی که برای رفتن به دربار در بر کنند. رخت سلامی . (از آنندراج ) : رخت سلام علیک پوشیده به طمطراق هرچه تمامتر به خانه ٔ آن گرسنه چشم درآمد. (از مفرح القلوب از آنندراج ).
- هندوانه رخت ؛ کسی که جامه ٔ سیاه پوشد. آنکه لباس مشکی در بر کند. سیاه پوش .
- || بمجاز، بدبخت . سیه کام . تیره بخت . ماتم زده :
به من هندوانه رخت از بخت
طرب زنگیانه می نرسد.

خاقانی .


- امثال :
رخت از دروازه درمی رود سوزن و نخ برمیگرداند ؛ رفو کردن و رقعه دوختن ، جامه را صورت نوی و تازگی بخشد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865).
رخت دو جاری را در یک طشت نمیشود شست ؛ زنهای دو برادر همیشه رقیب و محسود یکدیگرند. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865).
|| اسباب و بنه ٔ سفر از لباس و غیر آن . (فرهنگ نظام ).
- رخت سفر ؛ اسباب سفر. (ناظم الاطباء).
- رخت سفر ریختن در جایی ؛ اقامت کردن در آنجای . (مجموعه ٔ مترادفات ص 31).
- رخت سفر گشادن ؛ از سفر بازآمدن . اقامت کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 31). || پرده ٔ منقش و قلابدوزی . || زین پوش . (ناظم الاطباء). یراق اسب . (لغت محلی شوشتر). ساخت اسب . مجموعه ٔ زین و برگ و ستام و پوشش اسب : اذقن ؛ ناقه که رخت و بار آن کج گردیده باشد. تدفیف ؛ سبک گردانیدن رخت و بار اشتر را. (منتهی الارب ) : غلامی سیصد در زر و سیم غرق همه با قباهای سقلاطون و دیبای رومی و جنیبتی پنجاه دیگر با رخت زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282).
- رخت بر بارگی بستن ؛ یراق و زین آلات را بر روی اسب بستن . بنه و متاع و وسائل بر اسب نهادن برای حرکت :
جهانجوی بر بارگی بست رخت
زفتراک او سر برآورد بخت .

نظامی .


- رخت بر خر بستن ؛ راهی شدن . (آنندراج ).
|| لفظ رخت از فارسی به عربی رفته و معنی زین و پالان اسب دارد و در زبان ولایتی مازندران هم به همین معنی استعمال می شود، رُخوت جمعرخت است که لفظ فارسی جمع عربی بسته شده است . (فرهنگ نظام ). زین . سَرْج (فارسی ). (از اقرب الموارد). رحل . (لغت فرس اسدی ). || اسب . (ناظم الاطباء)(شعوری ج 2 ص 2) (از فرهنگ جهانگیری ). به معنی اسب هم آمده است که به عربی فَرَس خوانند. (برهان ) ۞ . اسب یا فَرَس . (لغت محلی شوشتر). ستور عموماً و اسب خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج ).اسب و به این معنی در اصل رخش بود شین معجمه به فوقانی بدل کردند. (غیاث اللغات ). ابوعبید گوید به معنی قعود و قعوده است و آن بارگیری یا اشتری است که ساربان یا شبان برای بار کردن متاع و توشه ٔ خویش بکار برد. (یادداشت مؤلف ) :
گره بر دوال کمر بست سخت
به جنگ دوالی روان کرد رخت .

؟ (از انجمن آرا).


۞
|| شعاع و پرتو آفتاب . (ناظم الاطباء).
- رخت خورشید و ماه ؛ شعاع آفتاب و پرتو ماه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
|| اندوه و غم و غصه . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری ). غم و غصه . (از شعوری ج 2 ص 2) :
از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت
کاین خانه جای رخت بود یا مجال دوست .

سعدی .


|| طعام یک مرده . (فرهنگ سروری ) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 2) (آنندراج ) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ). طعام و خورش یک مرده را نیز گفته اند. (برهان ). مؤلف انجمن آرا و به نقل از وی مؤلف آنندراج گوید: از همه عجیب تر به معنی طعام یکمرده آوردن و این بیت را شاهد آوردن «...دل بینوا را ز غم داده رخت ». برهانش چیست ؟ استشهادی که او کرده از شعر شهابی است و آن بیت هم برهان طعام یکمرده نمی شود. (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
زده بر در نطق من قفل سخت
دل بینوا را ز غم داده رخت .

شهابی (از سروری ).


|| تیر گاوآهن . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص ) درست و راست . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ص 2) :
گریوه بلند است و سیلاب سخت
مگردان عنان خود از راه رخت . ۞

نظامی (از انجمن آرا).


|| راه راست . (از آنندراج ) (از انجمن آرا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
رخت /raxt/ معنی ۱. هر چیز پوشیدنی؛ جامه؛ لباس. ۲. [قدیمی] اسباب خانه؛ باروبنه. ⟨ رخت از جهان بردن: [قدیمی، مجاز] مردن؛ در‌گذشتن. ⟨ رخت افکندن: [قدیمی،...
هم رخت . [ هََ رَ ] (ص مرکب ) دو تن که جامه ٔ یکدیگر را پوشند، و به کنایت ، نزدیک و قرین : گاه با دیو داردت هم رخت گاه با شیر داردت همسر.مسع...
رخت کش . [رَ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) رخت کشنده . که رخت و اثاث بکشد. که اسباب و لباس بکشد. حامل رخت . || ستور بارکش . (ناظم الاطباء). نقلیه ...
رخت کن . [ رَ ک َ ] (نف مرکب ) کننده و بیرون آرنده ٔ جامه . که لباس خود را درمی آورد. درآرنده ٔجامه . بیرون کننده ٔ جامه از تن . آنکه جامه ٔ خود...
رخت کوب . [ رَ ] (اِ مرکب ) چوب گازری . بیزر. (یادداشت مؤلف ). چوبی که گازر با آن لباسها را می کوبد و می شوید.
رخت گاه . [ رَ ] (اِ مرکب ) جای لباس و اثاث و اسباب . || جای هلاک . (ناظم الاطباء).
رخت مال . [ رَ ] (اِ مرکب ) نوردی که نساجان بدان پارچه را هموار کنند. (ناظم الاطباء).
رخت شوی . [ رَ ] (نف مرکب ) ۞ رخت شو. مخفف رخت شوینده . کسی است که لباس و هر پارچه را می شوید. (فرهنگ نظام ). گازر. آنکه به مزد جامه ٔ کسا...
رخت دار. [ رَ ] (نف مرکب ) رخت دارنده . کسی که جامه های پوشیدنی سپرده به اوست . (ناظم الاطباء). منصبی در دوره ٔ قاجاریه . یکی از شغل های درب...
رخت سوز. [ رَ ] (نف مرکب ) رخت سوزنده . آنکه اثاث البیت خود را می سوزاند. (ناظم الاطباء). || آنچه رخت را بسوزاند. سوزنده ٔ جامه و مان : بدین...
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.