اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رفتن

نویسه گردانی: RFTN
رفتن . [ رَ ت َ ] (مص ) حرکت کردن . خود را حرکت دادن . (ناظم الاطباء). روان شدن از محلی به محل دیگر. (ازناظم الاطباء). خود را منتقل کردن از جایی به جایی . نقل کردن از نقطه ای به نقطه ٔ دیگر. راه رفتن . مشی . (یادداشت مؤلف ). مشی . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ) (منتهی الارب ). تمشاء. (منتهی الارب ) (دهار). تمشیة. (منتهی الارب ). جایی را گذاشته رو بجای دیگرآوردن . (فرهنگ نظام ). مقابل آمدن . (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ). حرکت کردن . روانه شدن . (فرهنگ لغات ولف ). عازم شدن . شدن . بشدن . ذهاب . پیمودن . مجیی ٔ. (یادداشت مؤلف ). سیر کردن . (ناظم الاطباء). تسیار. سیرورة. مسیر. (تاج المصادر بیهقی ). سیر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). عسد. اجتیاز. انطلاق . (منتهی الارب ). درجان . دروج . (منتهی الارب ) (تاج المصادربیهقی ). دش . دقوس . دلدال . دلدلة. (منتهی الارب ). دنش . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). ضرب . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). سروب . (دهار). طحو. طرغشة. طری . طس . (منتهی الارب ). طعن . (تاج المصادر بیهقی ). طمور. (منتهی الارب ). عزب . (منتهی الارب ) (المنجد). طوء. عیول و عیل و معیل . عزوب . عیر. غبر. غموض . کهف . (منتهی الارب ). مضرب . (تاج المصادر بیهقی ). مطر. مطور. مغر. میط. (منتهی الارب ). نؤج . (منتهی الارب ) (از المنجد). نسع. نسوع . نسغ. (منتهی الارب ). وخی . (منتهی الارب )(تاج المصادر بیهقی ). هزو. هکوع . (منتهی الارب ). هیس . (تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ) :
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فرازآمد نجست ۞ .

رودکی .


مرد دینی رفت و آوردش کلند
چون همی مهمان در من خواست کند.

رودکی .


چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.

رودکی .


فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره .

ابوشکور.


فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه .

فردوسی .


چو خسرو نشست از بر تخت زر
برفتند هر کس که بودش گهر.

فردوسی .


دل سام از آن نامه ٔ زال تفت
به اندیشه دل سوی آرام رفت .

فردوسی .


تو ز ایدر برفتی بیامد سپاه
نوآیین یکی نامور کینه خواه .

فردوسی .


گر نیستت ستور چه باشد
خری به مزد گیر و همی رو.

لبیبی .


تو شیری و آنان به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را زگرم .

عنصری .


پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.

عنصری .


به امید رفتم به درگاه او
امید مرا جمله بیواز کرد.

بهرامی سرخسی .


ما بسوی هرات ونیشابور خواستیم رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برفتم و بگفتم و امیر سخت تافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). بنده بر اثر خیلتاش به سه روز از اینجا برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379).
به رخ همچو سرو و به بالای سرو
میان همچو غرو و به رفتن تذور.

اسدی .


این مسخره با زن بسگالید وبرفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.

نجیبی .


چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره .

ناصرخسرو.


در ره عقبی بپای رفت نباید
بلکه به جان و به عقل باید رفتن .

ناصرخسرو.


و اما پرویز چون بسلامت برفت به انطاکیه رفت و آنجا مقام کرد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن . (گلستان ).
رود بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه گل هم ز بستان شاه .

بوستان (از آنندراج ).


رفتن به چه ماند به خرامیدن طاووس .

سعدی .


پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.

سعدی .


ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود.

سعدی .


وقت خوردن دو کاسه کمتر نوش
تا نباید به دست رفتن و دوش .

اوحدی .


ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زآن رهگذر که بر سر کویش چرا رود.

حافظ.


دوش رفتم به کوی باده فروش
زآتش عشق دل به جوش وخروش .

هاتف .


- امثال :
رفتم شهر کورها دیدم همه کور من هم کور . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
اجداد؛ رفتن بر زمین جدد. (منتهی الارب ). اجلعباب ؛ نیک رفتن . (المصادر زوزنی ). اخافة؛ رفتن بر زمین . درنفاق ؛ نیک برفتن . (منتهی الارب ). ادلاج ؛ رفتن به آخر شب . (تاج المصادربیهقی ). رفتن به اول شب . (دهار). رفتن در شب . (تاج المصادر بیهقی ). ادلنظاء؛ بسرعت رفتن . استلحام ؛ رفتن در پی راه فراختر. استمرار؛ رفتن پیوسته . (منتهی الارب ). اسحار؛ رفتن در وقت سحر.(تاج المصادر بیهقی ). اشتقاق ؛ رفتن در سخن به چپ و راست . (منتهی الارب ). اظرار؛ رفتن بر سنگهای تیز. اظهار؛ رفتن در گرمگاه . (تاج المصادربیهقی ). اعریراء؛ تنها رفتن . اقتشاش ؛ رفتن گروه . اقتصاص ؛ رفتن بر پی کسی . اقتیاس ؛ رفتن به روشی که دیگری رفته باشد. اقتیاف ؛ رفتن در پی دیگری . التحاف ؛ رفتن به راه فراخ . الحاف ، رفتن به ناز و دامن کشان . رفتن در بن کوه . انقعاش ؛رفتن قوم . انحناء. خساء؛ رفتن سگ . (مهذب الاسماء). انختاع ؛ رفتن بر زمین . (منتهی الارب ). انسلاب ؛ نیک برفتن ستور. (المصادر زوزنی ). انقضاض ؛ رفتن ستاره . (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ) (المصادر زوزنی ). انمصاع ؛ رفتن در زمین . (منتهی الارب ). اهتمار؛ رفتن اسب . (تاج المصادر بیهقی ). اهجار؛ در هجیر رفتن . تتلیة؛ در پی کسی رفتن . تجاری ؛ با هم رفتن . (منتهی الارب ). ترهوک ؛ نیک رفتن . (المصادر زوزنی ). تطرح ؛ رفتن به رفتار ماندگان . تطسیس ؛ رفتن در جهان . تطود؛ رفتن در جهان . تعذید؛ متکبرانه رفتن . (منتهی الارب ). تغشم ؛ بر بی راه رفتن . (المصادر زوزنی ). تغطرف ؛ به ناز رفتن . تعکس ؛ برفتار مادر رفتن . تقویف ؛ رفتن در پی چیزی . تکدش ؛ رفتن اسب چنانکه گویی گرانبار است . تکویف ؛ به کوفه رفتن . تلزج ؛ رفتن ستور از پی گیاه . تلتلة؛ سخت رفتن . تمثع؛ رفتن کفتار. تمدخ ؛ رفتن ناقه به رفتار مار. تهجیر؛ رفتن بجایی وقت هجیر. تهیکل ؛ رفتن اسب نیکو و نجیب . جأل ؛ رفتن و آمدن . جحمظة؛ رفتن کوتاه بالا. جمر؛ جمری ،رفتن بر زمین . جوش ؛ همه شب رفتن . (منتهی الارب ). حقحقة؛ نیک برفتن به اول شب . (المصادر زوزنی ). دؤب ؛ نیک رفتن . (منتهی الارب ). رسف و رسفان ؛ رفتن با بند. (تاج المصادر بیهقی ). رواح ؛ رفتن در شبانگاه . (دهار). سری و سریه و مسری و سریه و سرایه و اسراء؛ بشب رفتن . شخوص ؛ رفتن از شهری به شهری . شذر و مذر؛ رفتن و پریشان شدن . شطس ؛ رفتن در زمین و سرکردن . (منتهی الارب ). ضکضکة؛ نیک برفتن . (المصادر زوزنی ). طسع رفتن در شهرها. طعن ؛ رفتن در بیابان . طمح ؛ رفتن و بردن . طهبلة؛ رفتن در بلاد. طهو؛ رفتن در زمین . مسوح ؛ رفتن در زمین . معد؛ رفتن در زمین . سیاحة؛ رفتن در زمین . صفق ؛ رفتن و سیر کردن . قندسة؛ رفتن و سیر کردن در جهان بر سر خود. عبادیدة؛ رفتن بطور خود رفت . (منتهی الارب ). عتبان ؛ بر سر پا رفتن شتر. عتبان ؛ بر یک پا رفتن مردم . (تاج المصادر بیهقی ). عتوک ؛ تنها رفتن . عدس و عداس و عدسان و عدوس ؛ رفتن در زمین . عیکان ؛ دوش جنبان رفتن . غلغلة؛ شتاب رفتن . قسقسة؛ همه ٔ شب رفتن . قشوش ؛ برفتار لاغران رفتن . قعقعة؛ رفتن در زمین . قعفزة؛ رفتن به گام تنگ و کوتاه . قعولة؛ نوعی از رفتن و آن پیش درآمدگی پای است بر پای دیگر در رفتار. کثم ؛ رفتن ازپی کسی . کحص ؛ رفتن شترمرغ در زمین و غایب شدن آن به نحوی که دیده نشود. کعسبة؛ رفتن به رفتار مستان . کعشبة؛ رفتن بندی وار به کوتاه قدم . کساء؛ در پی کسی رفتن . لحب ؛ رفتن به راه راست . مجاداة؛ با هم رفتن . مصع،رفتن اسب . مصع؛ رفتن در زمین . مصوع ؛ رفتن و بازگشتن شیر از پستان . مطابقة؛ رفتن با بند بر پای . مطع؛ رفتن و گم شدن . معاجزة؛ رفتن کسی چنان که نتوان به وی رسیدن . ممارة؛ رفتن با هم . مواعسه ؛ به شب رفتن . (منتهی الارب ). مواهقة؛ با کسی بهم رفتن . (المصادر زوزنی ). میع؛ رفتن اسب . نحب ؛ بشتاب رفتن یا سبک رفتن . نخنخة؛ سخت رفتن . (منتهی الارب ). نعج و نعوج رفتن بشتاب . وکبان ؛ رفتن آهسته . هرج ؛ رفتن اسب . (تاج المصادر بیهقی ). هسهسة؛ پیوسته روان شدن و رفتن به شب . همس ؛ نیک رفتن بشب . همجلة؛ نیک رفتن اسب و ستور. هیم ؛ رفتن بر غیر اراده و مراد. هیس ؛ رفتن به هر نوع که باشد. (منتهی الارب ).
- بازپس رفتن ؛ بازرفتن .گام عقب گذاشتن . (ناظم الاطباء). مقابل پیش رفتن و جلو رفتن .
- بازرفتن ؛ گام عقب گذاشتن . (ناظم الاطباء). برگشتن . بازگشتن . مراجعت کردن :
وز ایران سوی کاخ رفتند باز
سه هفته بشادی گرفتند ساز.

فردوسی .


گفت [مسعود] نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی که نیکو رفته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). بر سر سخن بازرویم . (قصص الانبیاء ص 87). خداوند یوسف را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136).
گر بازرفتنم سوی تبریز اجازت است
شکراکه گویم از کرم پادشای ری .

خاقانی .


بازرفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند.

نظامی .


- || رسیدن . فرارسیدن :
هماندم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک بازرفت .

(بوستان ).


- || کنار رفتن .برچیده شدن . برداشته شدن . کنارزده شدن :
نشاید به دستان شدن در بهشت
که بازت رود چادر از روی زشت .

سعدی (بوستان ).


- با کسی رفتن ؛ همراه وی حرکت کردن .
- || در وی تأثیر کردن ، رسوخ کردن . مؤثر واقع شدن . تسلط داشتن : به هیچ حال وی را این نرود با سلطان ، و نگذارد که وی چاکران او را بخورد. (تاریخ بیهقی ). هوشیار باش تا بار دیگر سهوی چنین نیفتد که با محمود چنین بازیها نرود. (تاریخ بیهقی ص 254).
- بدررفتن ؛ بیرون شدن . خارج شدن :
چون رفت تیر از شصت بدر رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
قیاس کن که چه حالش بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی .

سعدی (گلستان ).


عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شده با جان بدر رود.

؟


- بر باد رفتن ؛ روی باد حرکت کردن :
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السلام .

سعدی .


- || کنایه است از: از میان رفتن . از بین رفتن . نابود شدن . زایل شدن :
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت .

سعدی .


- بررفتن ؛ بالا رفتن . بلند شدن . برخاستن . (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت رستم ز نخجیر گور
دمادم بیاید که بررفت هور.

فردوسی .


نه باران همی آید از آسمان
نه بر می رود آه فریاد خوان .

سعدی (بوستان ).


- به بانک رفتن [در قمار] ؛ در تداول قماربازان قبول کردن بر دو باخت کلیه ٔ پول موجود پیش طرف را که بانک نامیده میشود.
- به کار رفتن ؛ به کاربرده شدن . به کار گرفتن . (یادداشت مؤلف ). استعمال شدن . استعمال گردیدن .
- بیرون رفتن ؛خارج شدن . (یادداشت مؤلف ) : جلابزبن .... با حنظلةبن ثعلبه ... به مبارزت بیرون رفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106).
- || قضای حاجت کردن . (یادداشت مؤلف ).
- پیش رفتن ؛ غالب آمدن . فایق آمدن :
زورت ار پیش می رود با ما
با خداوند غیب دان نرود.

سعدی (گلستان ).


- || جلو رفتن . مقابل رفتن .خود را برابر و روبروی کسی قرار دادن :
به ادب پیش رفتم و گفتم
ای ترا دل قرارگاه سروش .

هاتف اصفهانی .


- دو اسبه رفتن ؛ بشتاب رفتن . دویدن . شتافتن . به سرعت حرکت کردن :
اختران را که ره دواسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید.

عطار.


- راه رفتن ؛ راه عبور. طریق گذر :
نه در وی آدمی را راه رفتن
نه در وی آبها را جوی فرگند.

عباس (از لغت فرس ).


- راه رفتن آراستن ؛ عازم شدن . حرکت کردن :
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست .

نظامی .


- رفتن خانه ؛ گردیدن خانه . (آنندراج ). حرکت خانه :
خانه ام وادی به وادی می رود چون گردباد
طرح این منزل ز خاک بی قراران بوده است .

سایرای مشهدی (از آنندراج ).


- رفتن دل برای چیزی ؛ سخت خواهان آن شدن . (یادداشت مؤلف ).
- امثال :
دل به دل رود . (قرةالعیون ).
- رفتن راه یا ره ؛ پیمودن طی کردن :
ولیکن کنون گاه گفتار نیست
به ازرفتن ره دگر کار نیست .

فردوسی .


- رفتن ستاره ؛ برجستن . بردویدن شهاب . (یادداشت مؤلف ) :
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان به گوش تراک .

خسروی .


- رفتن ستور ؛ حرکت کردن ستور و آن را انواع است چون افسار سرخود. افسارگسیخته . تاخت . چهارنعل . عنان ریز. عنان کشیده . قام . یرتمه . یرغه . (یادداشت مؤلف ): ادی . ادیان ؛ جهجهان رفتن یا به نوعی از رفتار میان رفتن و دویدن اسب . (منتهی الارب ). رجوع به هر یک از این کلمات در جای خود شود.
- رفتن کسی را ؛ از پیش بردن او قصدی را. (یادداشت مؤلف ). امکان داشتن برای او. ممکن بودن او را : و چون پدرم گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ در روزگار برادرم و لیکن به نرفتش . (تاریخ بیهقی ).
- رفتن گرد سر ؛ گردیدن بر گرد سر. (آنندراج ). قربان او رفتن :
می روم گرد سرت گر بشنوی از من تمام
شمه ای حرف مرا بشنو که خاطرخواه تست .

وحید (از آنندراج ).


- زیر بار چیزی رفتن ؛ کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن . تن دردادن بدان . تسلیم شدن . رام شدن . زیر بار زور یا منت رفتن . پذیرفتن آن . تن دردادن بدان :
... به نزد من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن .

ملک الشعراء بهار.


- شوهر رفتن ؛ در تداول عامه ،عروس شدن دختر.زناشویی کردن .
- ضعف رفتن دل از گرسنگی ؛ سخت گرسنه شدن . در تداول عامه ، بیحال شدن دل . (یادداشت مؤلف ).
- ضعف رفتن دل برای کسی ؛ سخت خواهان و مشتاق و شیفته ٔ او شدن . (از یادداشت مؤلف ).
- فرارفتن ؛ پیش رفتن . جلورفتن :
فرارفت و گفت ای عجب این تویی
فرشته نباشد بدین نیکویی .

سعدی .


- || بمجاز بیرون شدن و گریختن :
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هر کس از گوشه ای فرا رفتند.

سعدی .


- فرودرفتن ؛ فرو رفتن . داخل شدن : پس برخاست امیر در سرای خود فرودرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256).
- فرورفتن ؛ داخل شدن . بدرون رفتن چنانکه در آب یا در اندیشه و جز آن :
آمد زین پیش و ما نزاده ز عدم
آید پس از این و ما فرورفته به غم .

خاقانی .


چو خسرو دید کآن خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرورفت .

نظامی .


چو هرمس بدین ژرف دریا رسید
همی دید کز وی رهایی ندید
فرورفت و گفت آفرین بر کسی
که کالای کشتی ندارد بسی .

نظامی .


به آبی فرورفت نزدیک بام
بر آن بسته سرما دری از رخام .

سعدی (بوستان ).


ربوده ست خاطرفریبی دلش
فرورفته پای نظر در گلش .

سعدی (بوستان ).


بدو ماند این قامت خفته ام
که گویی به گل در فرورفته ام .

سعدی (بوستان ).


گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم .... لختی به اندیشه فرورفت . (گلستان ).
- || بزیر آمدن . (یادداشت مؤلف ) : بندوی آن حیلت بساخت که جامه ٔ شاهانه از پرویز بستد و درپوشید و بر بام کلیسا بایستاد و ایشان برفتند چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند بندوی فرورفت و بجای خویش به بالا برآمد و از شاه پیغام گزارد. (مجمل التواریخ و القصص ).
- || مردن . (یادداشت مؤلف ) : در آن یک دو سال فرورفت . (تاریخ طبرستان ).
همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرورفت من کیستم .

نظامی .


فرورفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین .

سعدی (بوستان ).


- فرورفتن آفتاب یا خورشید یا مه ؛ غروب کردن آن . ناپدید شدن آنها. مقابل درآمدن . مقابل سر زدن . مقابل طلوع کردن :
مه فرورفت منازل چه برم
گل فروریخت گلستان چه کنم .

خاقانی .


خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود
گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری .

سعدی .


یکی سلطنت رام و صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش به کوه .

سعدی (بوستان ).


- کج رفتن ؛ ناراست رفتن . مقابل مستقیم رفتن . غلط رفتن :
به دنباله ٔ راستان کج مرو.

سعدی (بوستان ).


- کم رفتن و زیاد رفتن ؛ در تداول قماربازان یعنی مابه القمار را کم یا بسیار قبول کردن . (یادداشت مؤلف ).
- وا رفتن ؛ متلاشی شدن . مضمحل گشتن .
- || در تداول عامه ، شل و ول بودن . بی دست و پا بودن . سست و بی فکر بودن . رجوع به وارفته شود.
|| کوچ کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تغییر جا و مکان دادن . رحلت کردن . (فرهنگ فارسی معین ) (ذیل برهان چ معین ) (ناظم الاطباء). ارتحال کردن . کوچ کردن . رحلت کردن . عزیمت کردن . (یادداشت مؤلف ) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ .

رودکی .


- امثال :
رفت آنجا که نی انداخت عرب ؛ رفت بجایی که بازگشت او سخت مشکل است . (امثال و حکم دهخدا).
رفتنم با خودم آمدنم با خدا . (امثال و حکم دهخدا).
- قطوع و قطاع ؛ رفتن مرغ از سردسیر به گرمسیر و بر عکس آن . مهاجرة؛ از زمینی به زمینی رفتن . هجرة، از زمینی به زمینی رفتن . (منتهی الارب ).
|| گذشتن و عبور کردن وگذر کردن . (از ناظم الاطباء). مرور. (منتهی الارب ). وزیدن :
باد گلبوی سحر خوش می وزد خیز ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم .

سعدی .


- اندرون رفتن ؛ داخل شدن :
سوی پهلوان اندرون رفت گو
بسان درخت پر از بار نو.

فردوسی .


|| پیمودن . طی کردن . قطع کردن . (یادداشت مؤلف ). درنوردیدن :
چنان شد ز بس کشته آن رزمگاه
که کس می نیارست رفتن به راه .

فردوسی .


یک و نیم فرسنگ بالای کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه .

فردوسی .


طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره صدساله می رود.

حافظ.


|| به مجاز پیروی و تعقیب کردن . تقلید کردن . راه دیگران را پیمودن و مسلوک داشتن . (یادداشت مؤلف ). اقتدا کردن :
به آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم .

فردوسی .


نه مردی بود چاره جستن به جنگ
نرفتی برسم دلاور نهنگ .

فردوسی .


بر آیین شاهان پیشین رویم
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم .

فردوسی .


بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم .

فردوسی .


عثمان برفت بر رسم دیگر خلفا که پیش از او بودند. (تاریخ سیستان ). [ابوبکر] (رض ) بر سیرت مصطفی رفت .(تاریخ سیستان ). چهل و نه تن از صحابه ٔ رسول بسر او[عثمان ] اندر شدند و گفتند بر سیرت و سنت رسول خدای و بوبکر و عمر (رض ) نمی روی . (تاریخ سیستان ). || بمجاز عمل کردن . (یادداشت مؤلف ). رفتار کردن . اقدام کردن . وقوع یافتن :
همان گوی و آن کن که رای آیدت
بدان رو که دل رهنمای آیدت .

فردوسی .


چنان رو که پرسدت روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار.

فردوسی .


آنچه بر حکم معدلت و راستی واجب آمدی بر آن نرفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100). پس از وی گروهی بر آن برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). رای وی مبارک است باید که وی نیز هم بر این رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته و وی نیز نیکو و پسندیده می رفت در هر چیزی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). او را امیدی کردند وچون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم . (فارسنامه ٔ ابن بلخی صص 76 - 77). تا آن مدت کبیسه نکرده بودند و مردمان هم بر آن می رفتند. (نوروزنامه ). هم بر آن آیین می رفتند تا به روزگار نوشین روان عادل . (نوروزنامه ).آنچه فرمان دهی بر آن جمله رویم . (تاریخ سیستان ). با مردمان بر طریق بیگانگان برفت . (تاریخ سیستان ). چون خبرمنصوربن اسحاق سوی احمدبن اسماعیل برسید که با او چه رفت و اکنون محبوس است جبربن علی المرورودی را با سرهنگان و سپاه بسیار به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان ).
- بر مراد رفتن ؛ مطابق میل حرکت کردن . بر موافق میل افتادن . موافق و دلخواه واقع شدن :
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت .

حافظ.


- به خطا رفتن ؛ عمل خطا کردن . (یادداشت مؤلف ).کار ناصواب کردن .
- به غلط رفتن ؛ کار غلط کردن . (یادداشت مؤلف ). به راه غلط رفتن .
- به کاری رفتن ؛ بدان عمل کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- رفتن به میل و مراد کسی ؛ بر طبق میل و مراد او عمل کردن . (یادداشت مؤلف ). به میل او رفتار کردن :
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش .

خفاف .


|| سیلان . جریان . جری . جریه . میعان . جاری شدن . بردویدن . بدویدن . دویدن . دویدن بر. روان بودن . روان شدن . روانه شدن . بشدن . (یادداشت مؤلف ). روان گشتن . سیلان داشتن :
دو فرگنست روان از دو دیده ٔ دو رخم
رخم ز رفتن فرگن بجملگی فرغن .

خسروانی .


۞
فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش ، و آن جویها همه زیر او رفتی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). ابلیس بیامد بسوی ایوب برصورت معلم جامه دریده و خون بر وی همی رفت . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). بعضی آبهای مرو از این ناحیت رود. (حدود العالم ). از این ناحیت آبها برود و به آبهای بوشاران یکی شود. (حدود العالم ). ناحیتی از ناحیتی دیگر به سه چیز جدا شود یکی به کوهی خرد یا بزرگ که میان دو ناحیت بگذرد. دومی به رودی خرد یا بزرگ که میان دوناحیت برود. (حدود العالم ). واسط، شهری بزرگ است و به دو نیمه است و دجله به میان همی رود. (حدود العالم ). از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم ). ایشان را [ مردم جیرفت را ] رودی است تیز همی رود بانگ کنان . (حدود العالم ).
شب و روز تازان به مهد اندرون
ز بینیش گه گه همی رفت خون .

فردوسی .


در و دشتها شد همه لاله گون
به دشت و بیابان همی رفت خون .

فردوسی .


بکشتند چندان از آن جادوان
که از خون همی رفت جوی روان .

فردوسی .


گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد از کرمش مد.

منوچهری .


تا برود قطره قطره از تن شان خون
پس فکند خون شان به خم در، قتال .

منوچهری .


چهل گز بالای تخت او [فرعون ] بود و رود نیل در زیرآن تخت می رفت . (قصص الانبیاء). اسباب رفتن آب دهان اندر خواب سه است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) از بهر آنکه در میان این شهر رود می رود و پولی بر آن رود است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 139).
وز بس که ز خصم بر لب بحر
خون رفت بریده حنجران را.

خاقانی .


عجب از دیده ٔ گریان منت می آید
عجب آن است کزو خون جگر می نرود.

سعدی .


گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم راز درون
پنهان نمی ماند که خون در آستانم می رود.

سعدی .


آتش به نی قلم درافتاد
وین دوده که می رود دخان است .

سعدی .


از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چه ها رود.

حافظ.


تو همچون ناودانی و ایمان در تو آب ناودان است که می رود. (کتاب المعارف ): اقفاف ؛ رفتن اشک از چشم . امتصاع ؛ رفتن آب . (منتهی الارب ). امعان ؛ رفتن آب . (تاج المصادر بیهقی ). انشعاب ؛ رفتن آب . (المصادر زوزنی ). رفتن آب و خون از بینی . انسیاب ؛ رفتن آب و مار و آنچه بدان ماند. تبضع؛ رفتن عرق . (تاج المصادر بیهقی ). تکذیب ؛رفتن شیر ناقه . (منتهی الارب ). جری ؛ رفتن آب و جز آن . (دهار). رفتن آب . (ترجمان القرآن ). جریان ؛ رفتن آب و جز آن . (دهار). رفتن آب . (ترجمان القرآن ). جریة؛ رفتن آب و جز آن . (دهار). سجوم و سجام ؛ رفتن اشک . (تاج المصادر بیهقی ). سیب ؛ رفتن آب . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). سیح ؛ رفتن آب . سیع؛ رفتن آب . سیوع ، رفتن آب . شخب ؛ رفتن خون از جراحت و شیر از پستان . صبیب ؛ رفتن آب . رفتن خون اندک اندک از پستان . فیض ؛ رفتن آب . قطور؛ رفتن مایع و جز آن . لعب ؛ رفتن لعاب کودک . رفتن آب از دهان کودک . (منتهی الارب ). مجری ؛ رفتن آب و جزآن . (دهار). میع و میعة؛ رفتن چیزی ریخته چون آب و روغن و جز آن . (منتهی الارب ). وزوب ؛ رفتن آب . (تاج المصادر بیهقی ). هطل ؛ رفتن اشک . هطلان ، رفتن اشک . (منتهی الارب ). هیع؛ رفتن آب و جز آن . (تاج المصادر بیهقی ).
- رفتن آب از چشم ؛ جاری شدن اشک از دیده . کنایه از گریه کردن و اشک ریختن است . (یادداشت مؤلف ).
- رفتن آب دهان برای چیزی ؛ سخت بدان چیز علاقمند و دلبسته شدن . سخت خواهان آن چیز گردیدن . (یادداشت مؤلف ).
- رفتن بر ؛ جاری شدن . سیلان داشتن . روان شدن . بگشادن خون از. دویدن بر. بردویدن . (یادداشت مؤلف ).
- رفتن شکم ؛ پیچاک شکم . پدید آمدن اسهال . (ناظم الاطباء). مبتلا به اسهال بودن . (یادداشت مؤلف ). استطلاق . (منتهی الارب ): هیضة؛ رفتن شکم و شکستن از ناگوارد. (دهار).
|| به بیت الخلا شدن . قضای حاجت کردن . (یادداشت مؤلف ) : و آن که بسیار رود و رنجگی فراوان برد او را موافق بود [ گوشت گاو ]. (الابنیة عن الحقایق الادویة).
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست .

ناصرخسرو.


|| برخاستن . (ناظم الاطباء). بلند شدن . رسیدن . ببالا برشدن : انطیاد؛ رفتن بجانب بالا در هوا. (منتهی الارب ) :
جهان را گرفته مهی فر او
به خورشید رفته سر پر او.

فردوسی .


طوفان درم بر آسمان رفت
در شیربها سخن ز جان رفت .

نظامی .


بگذشت یار سر کشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری بر آتشم کز سر دخانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلفریب نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود.

سعدی .


زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.

سعدی (گلستان ).


سیاه نامه تر ازخود کسی نمی بینم
چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود.

حافظ.


|| رسیدن . منتهی شدن . پیوستن . متصل شدن . (یادداشت مؤلف ) : اندر شمال تغزغز و خرخیز برود تا به ناحیت کیماک . (حدود العالم ).
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل .

فردوسی .


نام پادشاه توران شاه بود و به چهار پدر به ارجاسپ رفتی . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ). جزایر که به این کوره قباد خوره رود، جزیره ٔ هنگام ... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). به روایت اول بسه پدر با هوشنگ می رود و به روایت دوم پنجم پور او هوشنگ است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 10). اسماعیلیان «شبانکاره » نسبت ایشان با بطنی می رود از فرزندان منوچهر سبط آفریدون . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 164). عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تازهر چه عجمند با هوشهنگ می روند و عرب با این تاز می رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 11). نسب او با پدر می رود و این دارا آن است که به عهد اسکندر رومی کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 15).
بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت .

سعدی .


یاد تومی رفت و ما عاشق بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت .

سعدی .


- آگهی رفتن ؛ آگهی رسیدن . اطلاع داده شدن :
به بندوی و گستهم رفت آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی .

فردوسی .


- به پایان رفتن ؛ تمام شدن . به پایان رسیدن . تمام گشتن . پایان یافتن :
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.

سعدی .


|| ارسال شدن . (یادداشت مؤلف ). فرستاده شدن . ارسال گردیدن . صادر شدن : به خواجه احمد عبدالصمد نامه رفت مخاطبه شیخنا بودشیخی و معتمدی کردند. (تاریخ بیهقی ). نامه رفت به امیر چغانیان با شرح این احوال . (تاریخ بیهقی ). مثالها رفت به خراسان به تعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه ٔ خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی ). نامه ها رفت .... به ری و سپاهان و به حضرت خلافت هم رسولی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص 527). نامه آورده به مناظره در هر بابی که رفت و جواب رفت تا بر چیزی قرار گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 500). وزارت عبداﷲبن محمد میکال را مستحکم گشت ... و سپاه را خلعت و صلت برفت . (تاریخ سیستان ). || دور شدن . خارج شدن . (یادداشت مؤلف ). بیرون شدن :
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر
برفت از در شاه بوذرجمهر.

فردوسی .


چنین داد پاسخ که فرخنده رای
چو از پیش او من برفتم ز جای .

فردوسی .


وزآن پس چنین گفت کاسفندیار
چو آتش برفت از دَرِ شهریار.

فردوسی .


بدان کینه رفتم من از شهر چاچ
که بستانم از غاتفر گنج و تاج .

فردوسی .


چو پیران ز نزد سیاوش برفت
به نزدیک گلشهر تابید تفت .

فردوسی .


از سر کوی تو هر کو به ملامت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود.

حافظ.


- از تخم رفتن مرغ ؛ دیگر تخم نکردن او. (یادداشت مؤلف ).
- از جای رفتن ؛ به خشم آمدن . از جای بشدن : چون این سخن بشنیداز جای برفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
- از حال رفتن ؛ از حال طبیعی بیرون شدن . بیحال گردیدن . (یادداشت مؤلف ).
- از خودبرون رفتن ؛ بیهوش شدن و از خود رفتن . رجوع به ترکیب برون رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از خودیا از خویشتن رفتن ؛ بیخود شدن . بیهوش شدن . اغماء. غشی . (یادداشت مؤلف ) :
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت .

حافظ.


- از دست رفتن ؛ خارج شدن از کف . کنایه از زایل شدن . محو شدن . از بین رفتن : گردبازو از آن حیلت آگاه بود و خود را نگاهداشت و آن فرصت از دست برفت و آن سعی کالقمر فی الشتا ضایع ماند. (العراضة). عنان طاقت از دست برفت . (گلستان ).
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم ببوی وصل تو جان باز داد باد.

حافظ.


- از دل رفتن ؛ از دل بیرون شدن . خارج شدن . زایل شدن . کنایه از فراموش شدن :
در سفرگر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن .

مولوی .


گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آن چنان جای گرفتست که مشکل برود.

سعدی .


جز لوح صورت تو ندارم به پیش چشم
از دل نمیروی اگر از دیده رفته ای .

؟


ای وطن مهر تو هرگز نرود از دل ما
مگر آن روز که روح از بدن آید بیرون .

؟


- از رو رفتن ؛ خجالت کشیدن . شرمنده شدن . شرمسار گشتن . خجل شدن . بخاطر شرم و خجالت ازکاری دست برداشتن .
- از کسی آرام و هوش رفتن ؛ بیهوش شدن . از خودرفتن . (آنندراج ). باطل شدن حواس . (ناظم الاطباء) :
برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش .

فردوسی .


- از کوره بدر رفتن ؛ کنایه از سخت خشمگین و غضبناک شدن . (یادداشت مؤلف ).
- از میان رفتن ؛ نابود شدن . از بین رفتن . به مجاز مردن . درگذشتن . هلاک شدن . (یادداشت مؤلف ) :
چو رفت از میان نامور شهریار
پسر شد بجای پدر نامدار.

فردوسی .


- از هم برفتن ؛ از هم جدا شدن . منفصل شدن :
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا.

خاقانی .


- از هوش رفتن ؛ بیهوش شدن . (یادداشت مؤلف ) :
کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی .

نظامی .


ز غیرت دستها بر هم گرفته
وز آن شیرین سخن از هوش رفته .

نظامی .


زان رفتن و آمدن چه گویم
می آیی و می روم من از هوش .

سعدی .


دیدم دهنی و رفتم از هوش
دیدی که به هیچ مرده بودم .

؟


- از یاد رفتن ؛ فراموش شدن . (یادداشت مؤلف ) :
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد.

سعدی .


هرگز نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود.

حافظ.


- بدر رفتن ؛ بیرون شدن .
- || گریختن .
- برون رفتن از خود ؛ بیهوش شدن و از خود رفتن و بعضی گویند این وقتی صحیح بود که رفتن و بیرون رفتن به یک معنی باشد والا فلا. (آنندراج ) :
برخیز سوی عالم بالا برون رویم
از خود به یاد آن قد رعنا برون رویم .

سعدی (از آنندراج ).


- خورشید (کسی ) بر دیوار رفتن ؛ کنایه از مردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 325).
- دررفتن ؛ خارج شدن . بیرون شدن . جدا شدن :
گندم پس از شستن آبش دررفت . (یادداشت مؤلف ).
- || در تداول عامه ؛ گریختن . فرار کردن .
- || از جای خود بیرون شدن استخوان ، خاصه از مفصل . رد شدن استخوان عضوی ازجای خود. (فرهنگ نظام ). از جای خود بدر آمدن استخوان ؛ جابجا شدن استخوان اعضای انسان یا حیوان .
- || نجات یافتن و فرار کردن . (فرهنگ نظام ).
- دل از جای رفتن ؛ مضطرب شدن . حیران شدن :
اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل برفتی ز جای .

فردوسی .


- دل از دست رفتن ؛ عاشق شدن . فریفته گشتن : یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته . (گلستان ).
- رفتن از یا (ز) پیمان ؛ دورشدن از عهد. سرپیچی کردن از میثاق . بیرون شدن از عهد. عدول کردن از آن :
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین .

اسدی .


- رفتن از دیده یا چشم یا از پیش چشم یا از بر کسی ؛ دور شدن از او. (یادداشت مؤلف ) :
جز لوح صورت تو ندارم به پیش چشم
از دل نمی روی اگر از دیده رفته ای .

؟


رفتی از دیده و مانده ست غمت در دل ما
آری آری غم تو از تو وفادارتر است .

؟


رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید درین شهر توان بود.

؟


- رفتن جان یا روان ؛ مردن . درگذشتن . (از یادداشت مؤلف ). اگر محاباتی کند جانش برفت . (تاریخ بیهقی ).
آهسته رو ای کاروان تندی مکن با ساربان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود...
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.

سعدی .


- رفتن سر کسی ؛ جدا شدن سر از تن وی . کنایه از کشته شدن او. به قتل رسیدن وی : گاه باشد که سرش برود. (گلستان ). افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود. (گلستان ).
- || در تداول عامه ناراحت شدن از صدای کس یا چیزی . آزار رسیدن به سامعه ٔ کسی از شدت صوت . رفتن گوش . گویند: سرم رفت کمتر سر و صدا کن .
- رفتن گوش ؛ ناراحت شدن آن . آزار رسیدن به قوه ٔ سامعه : کمتر حرف بزن گوشم رفت .
|| فرو رفتن . داخل شدن . وارد شدن . غرق شدن . غرقه گشتن :
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک .

نظامی .


چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.

نظامی .


کسی را کآن سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی .

نظامی .


من مانده ام رنجور ازو بیچاره و مهجور ازو
گویی که نیشی دورازو در استخوانم می رود.

سعدی .


باد بهار می وزد از گلستان شاه
وز ژاله باده در قدح لاله می رود.

حافظ.


- باز هم رفتن ؛ در هم رفتن . بهم آمدن و در هم کشیده شدن . (ناظم الاطباء).
- توی هم رفتن ؛ در تداول عامه بهم مخلوط شدن . بهم آمیختن . (یادداشت مؤلف ).
- در تاب رفتن ؛ بهیجان آمدن . در سوز و گداز شدن :
در تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
خالی درون ز خون دل چندساله کرد.

؟


- در حرام رفتن ؛ در راه حرام صرف شدن . خرج گردیدن :
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت .

حافظ.


- در خشم یا به خشم رفتن ؛ در خشم شدن . خشمگین شدن . خشمناک شدن . غضبناک گردیدن . غضب آلود شدن : یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند... ملک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید. (گلستان ).
- در خود فرورفتن ؛ در خود غوطه ور شدن . سخت به اندیشه فرورفتن :
به اندیشه در خون فرورفت پیر
که ای نفس کوته نظر پند گیر.

سعدی (بوستان ).


- در دل رفتن ؛ به دل نشستن . تأثیر کردن :
هرچ از زبان رود نرسد بیش تا بگوش
در دل نرفت هر سخنی کآن ز جان نخاست .

کمال الدین اسماعیل .


- در قبا رفتن ؛ جامه پوشیدن . قبا به تن کردن . لباس پوشیدن :
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.

حافظ.


- در نقاب رفتن ؛ پنهان شدن . روی پوشیدن . روی پوشانیدن . رخساره پنهان کردن در زیر نقاب :
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
زند به گوشه ٔ ابرو و در نقاب رود.

حافظ.


- در هم رفتن ؛ باز هم رفتن . بهم آمدن و در هم کشیدن . (ناظم الاطباء).
- رفتن چیزی در چیزی ؛ خلیدن چون خار و سوزن و تیر و مانند آن . (آنندراج ) :
دی رفت ناوکش به دل ناتوان او
امروز خود به دیدن تأثیر می رود.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- رفتن در پوستین کسی ؛ کنایه از غیبت کردن کسی و ناسزا گفتن به وی :
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه .

سعدی (گلستان ).


مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه .

سعدی (گلستان ).


- نفس فرورفتن ؛ شهیق . (یادداشت مؤلف : ) هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات . (گلستان ).
- || کنایه از خاموش شدن :
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش .

سعدی (گلستان ).


|| برگشتن . مراجعت کردن . بازگشتن . (یادداشت مؤلف ) :
به نزدیک شیروی رفت آن دو مرد
پرآژنگ رخسار و دل پر ز درد.

فردوسی .


چو گفت این ، عنان را بتابید و رفت
سوی جای خود راه را برگرفت .

فردوسی .


سوی خانه رفتند از آن چاه سار
به یکدست بیژن به دیگر زوار.

فردوسی .


ببخشید بر فیلسوفان روم [خسروپرویز]
برفتند شادان از آن مرز و بوم .

فردوسی .


با نعمت تمام به درگاه آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم .

فاخری .


رفتم بسر تاریخ که بسیار عجایب در پرده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 193). پس برفتم بسر قصه که آغاز کرده بودم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
- باز رفتن ؛ پیوستن . متصل شدن :
گر به گهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماند.

خاقانی .


|| آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید ازو آن دو پاکیزه رای
که بیگه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.

فردوسی .


رود بوستان بان به ایوان شاه
به نوباوه ای گل ز بستان شاه . ۞

؟ (آنندراج ).


|| روش . رفتار. آیین . (یادداشت مؤلف ) :
چو آن ایزدی رفتن و کار اوی
بدیدند و آن بخت بیدار اوی .

فردوسی .


|| منقضی گشتن . (ناظم الاطباء). صرف شدن . گذشتن . (یادداشت مؤلف ). سپری شدن . (فرهنگ فارسی معین ) (فرهنگ لغات ولف ). صرف شدن . طی شدن : هنوز دو ماه از سال نرفته است و محصلین مالیات مطالبه ٔ تمام سال می کنند. پاسی از شب برفت . (یادداشت مؤلف ) :
چو از روزرخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی ز کینه بتفت .

فردوسی .


بپرسید و گفتند با شهریار
که چون رفت بر خوبرخ روزگار.

فردوسی .


چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت .

عنصری .


به خم اندر نگرید از شب رفته سه یکی
دید اندر خم سنگین همه راگشته یکی .

منوچهری .


ز اردی بهشت روزی ده رفته روزشنبد
قصه فکنده زی ما باده به دست موبد.

آشنایی جویباری .


هفت سال اندرین کار برفت . (مجمل التواریخ و القصص ). او را سی سال در حرب ملوک الطوایف روزگار رفت . (مجمل التورایخ و القصص ). چون بهری از شب برفت ... (مجمل التواریخ و القصص ).
چو دوری چند رفت از عیش سازی
پدید آمد نشان بوس و بازی .

نظامی .


کرد زندانی ام به رنج و وبال
وین سخن راکمینه رفت دو سال .

نظامی .


چون برین گفته رفت روزی چند
شیده را خواند شاه شیدابند.

نظامی .


روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست .

مولوی .


سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود.

سعدی .


به عمر عاریتی هیچ اعتماد مکن
که پنج روز دگر می رود به استعجال .

سعدی .


تو مست خواب نوشین تا بامداد ما را
شبها رود که گوییم هرگز سحر نباشد.

سعدی .


دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت .

سعدی .


نرفته ز شب همچنان بهره ای
که نا گه به کشتش پریچهره ای .

سعدی (بوستان ).


ترا شب به عیش و طرب می رود
چه دانی که بر ما چه شب می رود.

سعدی (بوستان ).


وقت عزیز رفت بیا تاقضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
در تاب تو به چند توان سوختن چو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت .

حافظ.


روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشیرقدی ساعد سیم اندامی .

حافظ.


دل گفت وصالش بدعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت .

حافظ.


- امثال :
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز.

؟


|| درگذشتن . (فرهنگ فارسی معین ). مردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ) (یادداشت مؤلف ) (مجموعه ٔ مترادفات ص 325). نابود و معدوم شدن . (ناظم الاطباء) :
همی بایدت رفت و راه دور است
بسغده دار یکسر شغل راها ۞ .

رودکی .


رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری .

رودکی .


آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.

منجیک .


برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار اوخفته ماند.

فردوسی .


ببخشید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و جز از نام نیکو نبرد.

فردوسی .


برفت و سرآمد بر او روزگار
همه رنج ماند از او یادگار.

فردوسی .


به مازندران پوی و ایدر مپای
پس از رفتنت نام ماند بجای .

فردوسی .


به ناکام می رفت باید ز دهر
چه زو بهره تریاک باشد چه زهر.

فردوسی .


گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود
فرزانه ای برفت و ز مردنش صد زیان
دیوانه ای بماند وزماندنش هیچ سود.

لبیبی .


زندگانی خداوند دراز باد بونصر رفت بونصر دیگرطلب باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610). کسانی که شهرها و دیه ها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند آن همه بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی ). همگان رفتند مگر خواجه ابوالقاسم ... که بر جایست . (تاریخ بیهقی ص 313). وی رفت و این قوم که این مکرساخته بودند نیز برفتند رحمةاﷲ علیهم . (تاریخ بیهقی ص 346). وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و مارا نیز میباید رفت که روز عمر به شبانگاه آمده است .(تاریخ بیهقی ).
از ایشان نمانده ست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز.

اسدی .


مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.

ناصرخسرو.


از محدث و از قدیم کی دارم بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم .

(منسوب به خیام ).


نه آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت .

سعدی .


جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چون بیچارگان بر برش .

سعدی (بوستان ).


به عدل و کرم سالهاملک راند
برفت و نکونامی از وی بماند.

سعدی (بوستان ).


گفت بودنی بود و پیغمبر ما (ع ) اندر این شب رفت که درهای بهشت گشاده بود رفتن او را. (تاریخ سیستان ). چون ابراهیم را وقت رفتن آمد... (تاریخ سیستان ).
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.

حافظ.


حریفان باده ای خوردند و رفتند
تهی خمخانه ها کردند و رفتند.

جامی (از آنندراج ).


- امثال :
کو خسرو و کیقباد و کو جم
رفتند و روند دیگران هم .

(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).


بازآمدنت نیست چو رفتی رفتی .
(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 360).
چندان جوان نازنین با دختران مهجبین
خفتند در زیر زمین رفتند ما هم می رویم .

؟


- از جهان رفتن ، یا از این جهان رفتن ؛ مردن . درگذشتن :
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته رفتم به تیر.

فردوسی .


- رفتن چراغ ؛ کنایه است از خاموش شدن چراغ . (آنندراج ). خاموش شدن . چراغ و شمع و جز آن :
بی وصیت دلم از خود نرود شام فراق
این چراغی است که از رفتن خود آگاه است .

طغرا (از آنندراج ).


- سر زا رفتن ؛ مردن به گاه زاییدن . (یادداشت مؤلف ).
|| زایل شدن . سترده شدن . محو شدن . از بین رفتن . از میان رفتن . چنانکه رنگ از جامه . (یادداشت مؤلف ). خلاء. خلو.(منتهی الارب ). نابود شدن . نیست شدن . صرف شدن . از دست رفتن : همه طیبی که در آنجا [ به اهواز ]بری از هوای وی بوی او برود. (حدود العالم ).
برآورد مر زال را دل بجوش
چنان شد کزو رفت آرام و هوش .

فردوسی .


ز دستش بیفتادزرینه گرز
تو گفتی برفتش همه فر و برز.

فردوسی .


دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یک رهه بازار و قیمت سرواد.

لبیبی .


در قصص آورده اند که اول محنت او در مال پدید آمد تا مالش برفت . (قصص الانبیاء ص 137).
چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت . (نوروزنامه ). فر ایزدی از او برفت . (نوروزنامه ). قرب بیست سال مدد این فتنه و ماده ٔاین محنت در تزاید بود تا خاندانهای قدیم برفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 4).
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می نرود.

سعدی .


دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست .

حافظ.


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود.
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.

حافظ.


مکن بچشم حقارت نگاه در من مست
که آب روی شریعت بدین قدر نرود.

حافظ.


در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت .

حافظ.


اقورار؛ رفتن گیاه زمین . طیش ؛ رفتن عقل . مصع، رفتن و سپری شدن سرما و هرچیزی . (منتهی الارب ).
- رفتن آب ؛ بی رونق شدن و پژمرده گشتن . (ناظم الاطباء). زایل شدن . دور شدن . یکسو شدن . برطرف شدن .
- رفتن نماز ؛ قضا شدن آن . فوت شدن آن : نمازم رفت . (از یادداشت مؤلف ) : هشتاد روز بود که هیچ نخورده بود و هیچ نمازش از جماعت نرفته بود. (کشف المحجوب هجویری ). هشتاد شبانروز هیچ نمازش از جماعت نرفت . (کشف المحجوب هجویری ).
|| تبخیر شدن . (یادداشت مؤلف ) : اندر یک من و نیم آب بپزند تا یک من برود و نیم من بماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). به بغداد جو را بجوشانند و آب او را بپالایند و با روغن کنجید دیگر باره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه ).|| شدن . «قدما این فعل را بجای شدن به کار می بردند : «ملک در خشم رفت ». (گلستان سعدی ). توضیح : در خراسان بجای «شدن » «رفتن » را در رابطه به کار می برند. مثلا گویند: این کار نمی رود، مریض خوب رفت ، دیوار خراب رفت (احمد خراسانی دانشنامه ص 106) (فرهنگ فارسی معین ). شدن : اختصار رفت . (یادداشت مؤلف ). شدن . (فرهنگ فارسی معین ). در معنی شدن بیشتر بصورت رابطه و فعل معین در ترکیبات استعمال شود و آنجا که بطور مستقل بکار رفته غالباً معنی رخ دادن و حادث شدن و اتفاق افتادن را دارد :
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید.

فردوسی .


عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند؛ ای درازا. (التفهیم ). رسم رفته است چون وزارت به محتشمی رسد آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی ص 209). آزرمیدخت جواب داد که عادت نرفته است که زن پادشاه شوهر کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 110).
- اختصار رفتن ؛ به اختصار کشیدن و کشانیدن . مختصر شدن . به اختصار مطلبی را گفتن یا نوشتن .
- تعبیر رفتن ؛ تعبیر کرده شدن . (یادداشت مؤلف ). تعبیر شدن :
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبیر رفت یار سفر کرده می رسد
ای کاج هر چه زودتر ازدر درآمدی .

حافظ.


دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
- راز رفتن ؛ واقع شدن راز. شدن آن :
هماندم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت .

سعدی (بوستان ).


- محابارفتن ؛ ملاحظه شدن . رعایت گردیدن :
می شنودم از علی پوشیده وقتی مرا گفت که از هر چه بوسهل مثال داد از کردار زشت در باب این مرد از ده یکی کرده آمدی و بسیار محابا رفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177).
- نشاط رفتن ؛ به سرور و شادمانی طی شدن : دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (تاریخ بیهقی ). امیر در شراب بود خواجه را و مرا [بونصر] بازگرفت و بسیار نشاط برفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). هر دو خواجه خدمت کردند و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). دیگر روز بسیار نشاط رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347).
|| واقع شدن . صورت پذیرفتن . انجام گرفتن . (از تعلیقات فیه مافیه ص 238 چ فروزانفر) (از فرهنگ فارسی معین ). اتفاق افتادن . (فرهنگ لغات ولف ). مجری شدن . بجای آمدن . معمول شدن . به عمل آمدن . انجام یافتن . عارض شدن . حادث شدن . گذشتن . دست دادن . پیش آمدن . (یادداشت مؤلف ) : ایشان گفتند ما این خواب ندیدیم و دروغ گفتیم یوسف گفت : این کار ببود و این قضا برفت بر شما همچنانکه بر زبان راندید. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
جز از دیدنی چیز دیگر نرفت
میان من و او خود آتش بتفت .

فردوسی .


بگفت آنچه با مادرش رفته بود
ز مادر چو بر آتش آشفته بود.

فردوسی .


که تا این زمان هر چه رفت از نبرد
به کام دل ما همه گشت گرد.

فردوسی .


به یک دم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندر ده و دو چه رفت .

فردوسی .


ز چیزی که رفتی به گرد جهان
بد و نیک بر وی نبودی نهان .

فردوسی .


ز چیزی که رفت اندر آن رزمگاه
به قیصر نبشت اندر آن نامه شاه .

فردوسی .


زمینیان را با من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز باستاره سیر و قران .

فرخی .


نه ستم رفته به من زو و نه تلبیس
که مرا رشته نتاند تافت ابلیس .

منوچهری .


سوی گرگان رفت [علی میکائیل ] و حره را در آنجا برد و امیرک بیهقی با ایشان بود بر شغل آنچه رود انهی کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206). بیارم پس از این که بر هر یکی از اینها [ حصیری و ابوالحسن و ابوالقاسم ] چه رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). من [ابوالفضل ] البته هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود که روی نداشتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 167). طغرل حاجب را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف می شمرد و هر چه رود بازمی نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 63).حق صحبت و نان و نمک را نگاه باید کرد تا نگویم بر چه رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50).
برین سست پیمان و چون باد تفت
بردختر آمد بگفت آنچه رفت .

اسدی .


ز کار یهودان زنگی نهفت
همه هر چه بد رفته آن شب بگفت .

اسدی .


یکی نامه نزدیک گرشاسب زود
نبشت و نمود آن کجا رفته بود.

اسدی .


تا به پیشت یکی دگر فاسق
بیش بهتر رودت فسق و فجور.

ناصرخسرو.


غافل کی بودخداوند از آنچ
رفت درین سبز و بلند آسیاش .

ناصرخسرو.


مرا نمی باید که بدین سبب میان شما گفت و گوی رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 77). وکیل در آنچه رفتی از نیک و بد براستی مشافهه می گفتی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 91). از همه ٔ جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او گردانیدی . (فارسنامه ٔابن بلخی ص 93). تا ملک الروم زنده بود میان اپرویز و از آن او پیوسته مکاتبات رفتی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 193). این اصطخر... یک دو بار غدر کردند پس قتل عظیم رفت چنانکه شرح داده آمده است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 127). بلاد یمن فروگرفتند و زنان را رسوا کردند و قتلهای بی اندازه رفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 95). طیسبون از للیانوس بازستد [ شاپور ] بی آنکه مصافی رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71). مردم این شهر پیوسته بایکدیگر تعصب کنند و قتلها رود از جانبین . (مجمل التواریخ و القصص ). این مصریان هر چه بر ایشان رفته بازگفتند. (مجمل التواریخ و القصص ). اندر هر عصر حکیمان و خداوندان دانش جمع کرده اند اخبار... پیغامبران و پادشاهان و هر چه رفته است . (مجمل التواریخ و القصص ). با او شرایط و عهود مستحکم رفتستی . (کلیله و دمنه ). این کار بزودی آشکار نمی بایست کردن ، اکنون رفت . (سمک عیار ج 1 ص 266 از فرهنگ فارسی معین ).
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان .

خاقانی .


که بر من از فلک امسال ظلمها رفتست
که هم فلک خجل آید ز بازپرس جواب .

خاقانی .


رفت قراری بر آنک دل بدو زلفش دهم
دل به قراری که بود رفت و قرارم ببرد.

خاقانی .


پادشاه باید که مهیب بود بر دل ظالمان و ستمکاران تا از سهم او ظلم و ستم نرود. (راحة الصدور راوندی ).
بر تعجیلی که از تسویل شیطان و تخییل بهتان رفته بود تأسف ها خورد. (سندبادنامه ص 153). اگر با ما در این باب مفاوضتی رفتی پیش از نفاذ تدبیر بدین تشویر و تقصیر مأخوذ نگشتی . (سندبادنامه ص 127). این ناجوانمردی وبیرحمی بود که از شره نفس من بر این حیوان رفت . (سندبادنامه ص 153). چون ابوسعید به قومش رسید که مقامگاه نصر بود با او همان رفت که با ابن النصری رفت در ضیافت بنی تمیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 81). چون مسافت میان هر دو نزدیک شد جماعتی میان ایشان به وساطت وسفارت بایستادند و وصلی میان ایشان برفت . (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
درین پرده چنین بازی بسی رفت .

نظامی .


گه از سیب و سمن بد نقل سازیش
گهی با نار و نرگس رفت بازیش .

نظامی .


کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با فرزند از این سان رفت بازی .

نظامی .


گفت پیر ای جوان زیباروی
گویمت آنچه رفت موی به موی .

نظامی .


اگر اسبی چرد در کشتزاری
وگر غصبی رود بر میوه داری .

نظامی .


خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کآمرزگاری .

نظامی .


پادشاه فرمود که من به همدان گفتم و اکنون بدر بغدادم و این همه برفته است چگونه بر یکی قناعت کنم هر سه را بباید فرستاد. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
چیست دانی سر دلداری و دانشمندی
آن روا دارکه گر بر تو رود بپسندی .

سعدی .


ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد
گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید.

سعدی .


برخی از آنچه بر سر او رفت اعادت کرد. (گلستان سعدی ).
وصفی چنان که در خور حسنش نمی رود
آشفته حال را نبود معتبر سخن .

سعدی .


پیش پیر قلندری رفتند
ماجرایی که رفت برگفتند.

سعدی .


به پاکان کز آلایشم دور دار
و گر زلتی رفت معذور دار.

سعدی (بوستان ).


با خاندان خوارزمشاهیه و سلجوقیه ... چه مایه اذلال رفت . (ذیل جامع التورایخ رشیدی ). چون ذکر اسامی و انساب ... آن چنان معلوم شده و تتبع رفته مشروح و مفصل در قلم آمد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ). اکنون رفت آنچه رفت اشعث ... را نزدیک حجاج فرستاد تا آنچه رفت از حدیث خراسان بازنماید. (تاریخ سیستان ). جاسوس او را بودی ... که آنچه رفتی به ترکستان ... او را خبر بودی . (تاریخ سیستان ). چون خبر به منصور رسید که آنجا چه رفت معن بن زائده را به سیستان فرستاد. (تاریخ سیستان ). و مصافی سخت رفت میان ایشان . (از تاریخ سیستان ص 95). پس طغرل به حصار طاق شد و آنجا روزی چند حرب کرد و هیچ نیامد وی را و محمود گندمک و برادران بکشتند به نزدیک وی شدندو هم چیزی نرفت ... آخر به عجز بازگشت . (تاریخ سیستان ).
گرز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت .

حافظ.


سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سرما می رودارادت اوست .

حافظ.


در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت .

حافظ.


قومی که پیش از قریش بودند از مهاجر و انصار بفرمود تا به اسامه بروند تا وقت وفاتش ... تنازعی نرود بعد وی . (قصص الانبیاء ص 234). اول چیزی که بنهاد در طلب کردن مملکت آن بود که مرغان را به جاسوسی معین گردانید ومنهیان او مرغان بودند و هر چه در عالم رفتی خبر آوردندی . (قصص الانبیاء ص 161). چهار هزار مرد از آن خود داشت و روزی در میان او و میان قومی لجاجی می رفت . (قصص الانبیاء ص 177).
- انتظار رفتن ؛ انتظار دست دادن . منتظر ماندن . انتظار پیش آمدن :
شب همه شب انتظار صبح رویی می رود
کآن صباحت نیست این صبح جهان افروز را.

سعدی .


- جفا یا جور رفتن ؛ واقع شدن آن . (آنندراج ) : مالکان از سر ملکها برفته بودند بیشترین از جور و قسمتها که بر ایشان می رفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 182).
گیرم که از تو بر من مسکین جفا رود
سلطان تویی کسی به تظلم کجا رود.

کمال خجندی (از آنندراج ).


- جنگ رفتن ؛ درگرفتن جنگ . واقع شدن : میان او و ترک بسیار جنگ رفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 40). چون گودرز به لشکر افراسیاب رسید جنگهای عظیم رفت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 45). میان هر دو جانب جنگ های عظیم رفت و به آخر ظفر اپرویز را بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). هر دو لشکر بر سر این آب رسیدند و جنگی صعب رفت میان ایشان . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 105). میان ایشان جنگی عظیم رفت و خواهر بهرام سلاح پوشیده جنگ کرد. (فارسنامه ٔابن بلخی ص 103). جنگها و کشتنها بسیار رفت . (تاریخ سیستان ).
- حال یا حالت رفتن ؛ حال پیش آمدن . وضع پیش آمدن . ذوق و حال دست دادن . واقعه رخ دادن : اما پیغمبر (ع )همان روز خبرداد که آنجا این حال رفته بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106). فرعون دیگر روز یک خروار برچید و به بازار آورد به او نیز همان حالت رفت که به هامان رفته بود. (قصص الانبیاء). شکایت از بی طاقتی به یکی از بزرگان برد [ درویش ] که چنین حالتی رفت . (گلستان ). از بیطاقتی شکایت پیش پیر طریقت برد که چنین حالتی رفته است . (گلستان ).
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.

حافظ.


- رفتن قضا یا تقدیر ؛ حتم شدن قضا و قدر. (یادداشت مؤلف ). مقدر شدن . پیش آمد کردن :
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر کردن چیست درمان .

(ویس و رامین ).


ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.

سعدی .


گفت ای پادشاه روی زمین بنده در این حالت مر خداوند را خطایی نمی بیند تقدیر خداوند تعالی رفته بود که مر این بنده را مکروهی رسد. (گلستان سعدی ).
رفتن کار کسی ؛ پیشرفت کار او. پیشرفت داشتن کار او. از پیش رفتن آن :
از سر کوی تو هر کو به ملامت برود
نرود کارش و آخر به خجالت برود.

حافظ.


ز نارفتن کار نوذرهمان
یکایک بگفتند با بدگمان .

فردوسی .


- رفتن کار وشغل برکسی ؛ یا بر دست کسی یا از کسی ؛ گشادن از او. برآمدن بدست او. انجام گرفتن آن بوسیله ٔ او. (یادداشت مؤلف ). انجام کار بر عهده ٔ او قرار گرفتن .جریان یافتن کار بدو : بونصر... به دیوان رسالت نمی نشست و طاهر می بود و کار بر وی می رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59). کاری چند بر وی می رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 25). در جمله رجالان و قورکشان مردی منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). شغل دربار همه بر حاجب غازی می رفت که سپاه سالاربود. (تاریخ بیهقی ). آنچه بر دست وی رفت از کارهای بانام . (تاریخ بیهقی ) . کار خیر بسیار برفت بر دست وی [ عمرولیث ] (تاریخ سیستان ). کارها بر دست ابوالفتح همی رفت . (تاریخ سیستان ). آنجا بر دست وی کارهای بسیار رفت و خدمتها کرد. (تاریخ سیستان ).
کار از تو می رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم .

حافظ.


- رفتن کاری ، یا کار از کسی رفتن ؛ انجام شدن آن . واقع شدن آن . اتفاق افتادن آن . از دست کسی کار برآمدن . (یادداشت مؤلف ) :
بدانید کز کردگار جهان
چنین رفت کار آشکار و نهان .

فردوسی .


بپرس از شمار ده و دو و هفت
که چون خواهد این کار بیهوده رفت .

فردوسی .


گرانمایه کاری به فر و شکوه
برفت و شدند آن دو آیین گروه .

عنصری .


آن کارهای بزرگ با نام برفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115). کارهارفت سخت بسیار در این مدت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). بجای خود بیارم که از گونه گونه چه کار رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). چون به مکاشفت و دشمنی آشکارا کاری بسیار نرود به زرق و افتعال دست زده اند تا برفته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131). بسیار کارهارفت تا پادشاهی مستخلص کرد. (مجمل التواریخ و القصص ). سپاه برد به سیستان و کارها رفت تا آنکه باز به هزیمت بازآمد. (مجمل التواریخ و القصص ). و اندر خلافت او کاری نرفت که یاد کردن آن واجب کند. (تاریخ سیستان ). کارها رفت که اندر کتاب و سنت آن را حجت ندیدند.(تاریخ سیستان ). چون این کار برفت خطبه ٔ امارت خویشتن را خواست که کند. (تاریخ سیستان ).
- رفته شدن ؛ رفتن . جاری شدن . انجام گرفتن . واقع شدن : بموجب آنکه بر دست و زبان ملوک هر چه رفته شود...هر آینه به افواه گفته شود. (گلستان ).
- کارزار رفتن ؛ جنگ شدن . واقع شدن کارزار :
برآویخت با هرمز شهریار
فراوان برین رفتشان کارزار.

فردوسی .


|| به مجاز، معین شدن . مقدر شدن . (یادداشت مؤلف ) :
چنین رفت بر سر مرا روزگار
که با مهر او آتش آورد بار.

فردوسی .


هر چند در ازل رفته بود که وی [ موسی ] پیغمبر خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). در علم غیب وی رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). چون در ازل رفته بود که مدتی بر سریر ملک غزنین و خراسان و هندوستان نشیند [ محمدبن محمود غزنوی ] ... ناچار بباید نشست . (تاریخ بیهقی ). گفت چهار چیز محو کرد: الرزق و الاجل و السعادة و الشقاوه ،و این چهار چیز در ازل رفته است . (قصص الانبیاء ص 4). بلندترین مقام خوف آن است که بنده خایف بود تا در علم خدای تقدیر او بر چه رفته است . (تذکرة الاولیاء عطار).
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد.

حافظ.


- قلم رفتن ؛ نوشتن قلم . (آنندراج ). کنایه از معین شدن سرنوشت . مقدر شدن سرنوشت :
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود.

سعدی .


قلم به طالع میمون و بخت بدرفتست
اگر تو خشم کنی ای پسر وگر خشنود.

سعدی .


دلا حریص مگرد و به داده قانع باش
که هر چه رفت قلم بیش و کم نخواهد داد.

ملامیرک جان بلخی میرکی (از آنندراج ).


|| صادر شدن . سرزدن . (یادداشت مؤلف ). ممکن شدن . ساخته بودن . برآورده شدن . میسر شدن . (یادداشت مؤلف ). درست شدن : می دانم اینکه از من می رود خطای بزرگ است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101).
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او بر مظالم برفت .

سعدی (بوستان ).


پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد.

حافظ.


- تقصیر رفتن ؛ واقع شدن آن . (آنندراج ). کوتاهی شدن . قصور شدن : گفت پیغمبری کار عظیمی است ترسیدم که تقصیری رود. (قصص الانبیاء ص 176). تقصیر و تقاعدی که در مواظبت خدمت بارگاه خداوندی می رود. (گلستان ).
داری هوس کشتنم اینک سر و خنجر
تقصیری اگر می رود از جانب ما نیست .

سلمان ساوجی (از آنندراج ).


در گنه کزجانب ما بود تقصیری نرفت
چون در آمرزش که کار اوست تقصیری کند.

ملاخواجه علی (از آنندراج ).


|| لغزیدن از جایی . (ناظم الاطباء). سقوط کردن در. افتادن در کاری :
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور.

مولوی .


|| قصد کردن . (آنندراج ). قصد داشتن . مایل بودن . جازم شدن به : رفتم که فلان کار را بکنم . (یادداشت مؤلف ): فجر؛ رفتن به گناه . (منتهی الارب ). خود را حاضر کردن . (فرهنگ لغات ولف ). آماده شدن :
بدو گفت رستم برو تا رویم
به یکجای هر دو دو مرد گویم .

فردوسی .


هر چند صائب می روم سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می دهد سررشته ٔ آمالها.

صائب (از آنندراج ).


بر آمد ز درگاه من آن نگار
خراشیده و رفته زی کارزار.

علی قرط.


از گوشه ٔ ابرو سخنی گفت به گوشم
رفتم که کنم فهم سخن رفت ز هوشم .

صالحای مشهدی (از آنندراج ).


- امثال :
رفت ابروش را درست کند چشمش را کور کرد . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
رفت به نان برسد به جان رسید . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
رفت بهترش کند بدترش کرد . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 870).
رفتم صواب کنم کباب شدم . (از امثال و حکم ج 2 ص 870).
|| تأثیر کردن . (از فرهنگ فارسی معین ). رسوخ کردن :
جادو کی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.

معروفی بلخی (از فرهنگ فارسی معین ).


هرچ از زبان رود نرسد بیش تا به گوش
در دل نرفت هر سخنی کآن ز جان نخاست .

کمال الدین اسماعیل .


|| درخور و سازوار و سازگار و سزاوار و شایسته بودن . (یادداشت مؤلف ). خوردن . مناسب بودن . متناسب بودن . درخور بودن : ده تخت جامه ٔخاص و کوسها و علامت و هر چه بدان رود راست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). امیر فرمود خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). باز به شراب درآمد [ محمدبن محمود غزنوی ] در حبس ولکن خوردنی بود با تکلف ، و نقل هر قدحی بادی سرد، که شراب و نشاطبا فراغت دل رود. (تاریخ بیهقی ).
لیکن رود این مرا همانا
کاشتر بکشم به کارد چوبین .

ناصرخسرو.


|| به حساب آمدن . به شمار آمدن . شمرده شدن . حساب شدن . در حساب درآمدن . در شمار آمدن . ضمیمه بودن . و به «با» متعدی شود : از آن سال باز دبیل و مکران با اعمال کرمان می رود که ملک هند هر دو اعمال را به بهرام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). پسا و جهرم و رفسنجان همه با این کوره (دارابجرد) رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 115). چون عرب آن را [ جزیره را ] بستد بنی عبد قیس نام نهاد و با ولایت پارس رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114). شهرکی است کوچک و ناحیتی با آن می رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143). جویم ابی احمد از جمله ایراهستان است اما با این کوره رود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 132). || پذیرفته شدن . نافذ بودن . (یادداشت مؤلف ). رواج داشتن . رایج بودن .
- رفتن درم و دینار و زر ؛ رواج یافتن آن . (آنندراج ) :
ما دل ناسره داریم به بازار غمت
درم قلب ندانم برود یا نرود.

سلمان ساوجی (از آنندراج ).


|| (تداول عامه ) شبیه بودن (در قیافه یا رفتار) : «این پسر به پدرش رفته ». (فرهنگ فارسی معین ). شبیه بودن در صفات یا خلق یا خُلق . شبیه بودن از روی خلقت : به پدرش رفته است . به مادرش رفته است . اسباب خانه به صاحب خانه می رود. (یادداشت مؤلف ). || (تداوال عامه ) حالی را گذاشته به حال دیگر رو آوردن . مثال :من از جوانی به پیری رفتم . (از فرهنگ نظام ). || گفته شدن . بر زبان جاری شدن . گفتن . (یادداشت مؤلف ). ذکر شدن . مذکور افتادن . نوشته شدن . جاری شدن :
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفته ست
یا برود تا به روز حشر تو آنی .

رودکی .


برفتند شادان از این تخت اوی
بسی آفرین رفت بر بخت اوی .

فردوسی .


دوشاه دو کشور رسیده بهم
همی رفت هر گونه از بیش و کم .

فردوسی .


از ولایت ما سخن می پرسید و عجایبهای هر ناحیت می برفت . (منتخب قابوسنامه ص 45). چون برادر مهین را بدید پیاده شد و رکاب او بوسه داد و گفت : امیر را این تجشم نبایست فرمود چون چشم زخم اتفاق افتاد به سعادت با خزانه و خدم با دارالملک خویش باید رفت . امیر گفت : جد می رود یا هزل ؟ امیراسماعیل گفت : معاذاﷲ که مرا در حضرت تو مجال هزل بود. (تاریخ بیهق ابن فندق ). شاه داند که نصایح بنده از سر اخلاص و اختصاص می رود. (سندبادنامه ص 235). چنانکه در سوره ٔ الحدید برفت . (تفسیر ابوالفتوح رازی ) سال تمام نشده بود که مازیار را گرفته بر سر من رآه بردند و هلاک کردند و کیفیت آن حکایت برود. (تاریخ طبرستان ). قصه ٔ او بجای خود برود. (تاریخ طبرستان ). به هر منبر و محراب و دفتر و کتاب که نام ایشان می رود نفرین و تهجین قرین ذکر ایشان است . (تاریخ طبرستان ).
گرم ناپسندی به اقلام رفت
حدیث از می ومطرب و جام رفت .

نزاری قهستانی .


از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا سخن روح پرور است .

سعدی .


نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز.

حافظ.


بر بوی آنکه جرعه ٔ جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت .

حافظ.


- از زبان رفتن ، یا از زبان بیرون رفتن ؛ گفته شدن . بر زبان رفتن . بر زبان جاری شدن . (یادداشت مؤلف ) :
هر چه از زبان شکربار آن مهتر بیرون رفت همه نیکو رفت . (قصص الانبیاء ص 229).
- اگر مگر رفتن در چیزی ؛ مورد شک و تصور قرار گرفتن آن . مورد تردید واقع شدن آن چیز :
درین اگر مگری می رود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود.

سوزنی .


- بر زبان کسی رفتن یا بر زبان رفتن ؛ گفتن سخنی را: مگر وقتی بر زبان او رفته بود. (یادداشت مؤلف ). جاری شدن بر زبان کسی :
در همه عمر نرفته ست و ازین پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن بر هیچ زبان .

فرخی .


به روزگار امیر عادل سبکتکین ... هم چنین تضریبها ساخته بودند تا باز یافت و بر زبان وی رفت که از ما بر محمود ستم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). این فال بوده است که بر زبان این پادشاه می رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 70). چون این تسبیح بر زبان ایشان برفت برداشتندو بدین تسبیح صد هزار سال بهشت تمام شد. (قصص الانبیاء ص 4). چنانکه زه بر زبان ایشان [ پادشاهان ایران ] برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی . (نوروزنامه ). بر زبان او چنان رفت که ملک من از ملک سلیمان بن داود اگر بیشتر نیست کمتر نیست . (تاریخ بیهق ابن فندق ). آزار کسی بر زبانش نرفتی . (گلستان ).
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بروی آشفته بود.

سعدی (بوستان ).


با اینهمه بیداد او، وین عهدبی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، چون بر زبانم می رود.

سعدی .


پارسایی ... که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی . (گلستان ). بر زبانها رفته شده بود که فتنه به سیستان بشر فرقد همی افکند. (تاریخ سیستان ).
- بر لفظ یا به لفظ کسی رفتن ؛ گفتن وی سخنی را. (یادداشت مؤلف ) : بر لفظ امیر رفت که هر چه ترا از دزدان زیان شده است همه بتو بازداده آید. (تاریخ بیهقی ص 377). بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).هر چه بر اندیشه ٔ میمون گذرد و بر لفظ و قلم عالی رود به توفیق و سداد مقرون باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 4).
- حدیث رفتن ؛ گفتگو شدن . گفته شدن . سخن بمیان آمدن :
به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گرگان نتوان بست به یکبار دهان .

فرخی .


به تشریفم حدیث از گنج می رفت
غلام از ده کنیز از پنج می رفت .

نظامی .


ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثه ٔ غساله می رود.

حافظ.


- ذکر رفتن ؛ ذکر شدن . مذکور افتادن .یاد شدن : نام ایشان در آخر این کتاب ذکر رفته است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
- سخن رفتن ؛ گفته شدن سخن . گفتگو شدن . (یادداشت مؤلف ) :
سخن کز دهان بزرگان رود
چو نیکو بود داستانی بود.

ابوشکور.


پرآواز شد سندلی چارسوی
سخن رفت هر گونه بر آرزوی .

فردوسی .


نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
کزآن پنبه شان بود ننگ و نبرد.

فردوسی .


مرا مادرم گر نزادی ز بن
نرفتی ز من نیک یا بد سخن .

فردوسی .


بریشان بگفت آن سخنها که رفت
که بر کین بباید بسیجید تفت .

فردوسی .


پذیره شدندش پر از چین بروی
سخنها نرفت ایچ بر آرزوی .

فردوسی .


ابوسهل و طاهر دبیر را و اعیان دیگر را بخواند و خالی کرد و از هر گونه بسیار سخن رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46). پس از آن از خواجه بونصر پرسیدم که آن سخن چه بود که رفت ؟ که چنین هول آمده بود قوم را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 495). در حدیث وزارت به پیغام با وی سخن رفت البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). خالی کرد و از هر گونه بسیار سخن رفت . (تاریخ بیهقی ). چون قصوری کرد [ محمود ] و حاجب ... به کرمان آمد و در باب ما برادران به قسمت ولایت سخن رفت . (تاریخ بیهقی ص 595). از آن وقت که این سخن رفت تا وقت لعنت دوازده هزار سال بود. (قصص الانبیاء ص 8).
سخن پادشاهان عجم و نسق و سیر ایشان همی رفت . (مجمل التواریخ والقصص ).
چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن
از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا.

خاقانی .


سخن می رفتشان در هر نوردی
چنانک آید ز هر گرمی و سردی .

نظامی .


رقیبان آن حکایت برگرفتند
سخنهایی که رفت از سرگرفتند.

نظامی .


بر خشکی ریگ و سختی کوه
تا چند سخن رود ز انبوه .

نظامی .


طوفان درم بر آسمان رفت
در شیربها سخن ز جان رفت .

نظامی .


بر سر خشم است هنوز آن حریف
یا سخنی می رود اندر صفا.

سعدی .


سعدیا تا کی سخن در علم موسیقی رود
گوش جان باید که معلومش کنی اسرار دل .

سعدی .


تا باز سخن به سیستان رفت به حضرت امیرالمؤمنین هارون الرشید. (تاریخ سیستان ).
- قربان صدقه رفتن ؛ در تداول عامّه گفتن به کسی قربانت شوم ، تصدقت شوم . (یادداشت مؤلف ).
- مسأله رفتن ؛ مطرح شدن آن . طرح شدن مسأله . مورد بحث قرار گرفتن آن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ و ... و دیگر علما و مسأله های خلافی رفت سخت مشکل ،و بوصادق در میان آمد و گوی از همگان بربود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 206).
- ناسزا رفتن ؛ حرف ناسزا گفته شدن . حرف زشت بر زبان آمدن یا سخن ناخوب و حرکت ناشیرین :
از سخن چینان ملامتها پدید آمد ولی
گر میان هم نشینان ناسزایی رفت رفت .

حافظ.


- نام یا صیت کسی رفتن ؛ ذکر او رفتن . یاد شدن از وی . مذکور افتادن نام او :
نام تو می رفت و عارفان بشنیدند
هر دو به رقص آمدند سامع و قایل .

سعدی .


بگفت ار چه صیتت نکو می رود
نه با هر کسی هر چه گویی رود.

سعدی (بوستان ).


چو خواهی که نامت رود در جهان
مکن نام نیک بزرگان نهان .

سعدی .


- یاد یا ذکر رفتن ؛ پیچیدن و شایع شدن و منتشر شدن . گفته شدن :
نه ذکر جمیلش نهان می رود
که صیت کرم در جهان می رود.

سعدی (بوستان ).


تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.

سعدی .


یاد تو می رفت و ما عاشق بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت .

سعدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۰۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
پیل پیلی رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) (فعل اتباعی ) چون مستان به هر طرف متمایل گشتن به گاه رفتن . بر سر پای نتوانستن ایستادن چنانکه مستی...
تب برون رفتن .[ ت َ ب ِ / ب ُ رَ ت َ ] (مص مرکب ) لازم تب بردن است . (از بهار عجم ) (از آنندراج ). دور شدن تب : عشقی که صادق است بود ایمن ...
چشم زهره رفتن . [ چ َ / چ ِ زَ رَ / رِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) نگاه خیره و غضب آلود به کسی کردن . (از فرهنگ نظام ). خیره نگریستن . چشم آغیل رفتن ....
تیرباران رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) تیراندازی شدید درگرفتن میان دولشکر : تیرباران رفت چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل ...
چاردست وپا رفتن .[ دَ ت ُ رَ ت َ ] (مص مرکب ) رفتن آدمی بر روی دو دست و دو پای چون ستور. کف هردو دست و هر دو پای را بر زمین نهاده رفتن . را...
پیچ پیچان رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) ۞ رفتن چنانکه مار بر زمین و گاهی تیرتخش (فشفشه ) در هوا. عمج . تعمج . نوع . تنعنع. تمایل . تمایح . مسن...
کش و قوس رفتن . [ ک َ / ک ِ ش ُ ق َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) دست دادن حالتی که در آن آدمی دستهای خود را از دو جانب بکشد و پشت و گردن بپیچد به ...
قیلی ویلی رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) قیلی ویلی رفتن یا کردن دل ، قند تو دل کسی آب شدن . شایق و مایل به چیزی بودن . خبری خوش شنیدن و ا...
لنگ لنگان رفتن . [ ل َ ل َرَ ف َ ] (مص مرکب ) لنگان لنگان رفتن . شلان شلان رفتن .
خیره رفتن چشم . [ رَ / رِ رَ ت َ ن ِ چ َ / چ ِ ] (مص مرکب ) چشم را نیم بازکرده راه رفتن . || بی پروا و بی ملاحظه حرکت کردن . (ناظم الاطباء)...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
جواد مفرد کهلان
۱۳۹۶/۰۹/۲۸
0
0

ریشۀ واژۀ رفتن رفتن در فرهنگ لغات پهلوی به صور رفتن و رُوتن آمده است. در اوستایی واژۀ رِوی به معنی تند و تیز و رَئو به معنی آسان رانده شدن و آسان رفتن و کلمات ری و ریتی در سنسکریت به معنی تند رفتن و رفتن آمده اند.


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.