ریشه ریشه . [ ش َ
/ ش ِ ش َ
/ ش ِ ] (ص مرکب ) پوشیده شده از ریشه ها. (ازناظم الاطباء). ریش ریش . پرریشه . هر چیزی با ریشه ٔ فراوان از او آویخته . || به قسمتهای کوچک ازهم جدا شده به درازا. (یادداشت مؤلف )
: آویخته نانهای ریشه ریشه
مانند درخت دعاروا را.
سوزنی .
دو رخ چون جوز هندی ریشه ریشه
چو حنظل هریکی زهری به شیشه .
نظامی .
-
ریشه ریشه شدن ؛ دریده شدن . (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن . (آنندراج )
: با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی
شد ریشه ریشه دامنم از خاراستدلالها.
صائب تبریزی (از آنندراج ).
-
ریشه ریشه کردن ؛ دریدن . چاک کردن . پاره پاره کردن . (آنندراج ).
- || به صورت تارهای موازی درآوردن (نخ و یا گوشت و نظایر آن ). (فرهنگ فارسی معین )
: دهان عشق فشاند آن قدر به دندانم
که ریشه ریشه چو مسواک کرده اند مرا.
رایج (از آنندراج ).