زشت
نویسه گردانی:
ZŠT
زشت . [ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کولیونداست که در بخش سلله ٔ شهرستان خرم آباد و پانزده هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
واژه های همانند
۳۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
زشت . [زِ ] (ص ) ضد زیبا که زبون و بد باشد. (برهان ). ضد زیبا. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بدشکل . بدگل . ضد زیبا و درشت . بد. زبون . ناهموار. (از...
زشت . [ زِ ] (اِ) دویدن . (از برهان ). دو. تیزروی . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زشت . [ زَ ] (اِ) بمعنی دیدن باشد و عربی رؤیت خوانند. (برهان ). در تحفه به فتح زا بمعنی دیدن و در فرهنگ بجای دیدن دویدن آورده . (فرهنگ ...
زشت خو. [ زِ ](ص مرکب ) زشت خوی . بدخو. کج خلق . (از ناظم الاطباء). که خوی و خلق ناپسند داشته باشد. بداخلاق : فرستاد پاسخ که این گفتگوی نزیب...
زشت روی . [ زِ ] (ص مرکب ) زشت رو. بدروی . بدشکل . (از ناظم الاطباء). آنکه دارای چهره ٔ زشت باشد. زشت صورت . (از فرهنگ فارسی معین ). قَمهَد. دَ...
زشت کیش . [ زِ ] (ص مرکب ) بدآیین . بددین . پیرو شیطان . کیش اهریمنی : وگر تیره جانی بود زشت کیش همان روز چون خواند ایزدش پیش سیه روی خیزد زش...
زشت گوی . [ زِ ] (نف مرکب ) فحش گوی . (آنندراج ). گستاخ در تکلم . (ناظم الاطباء). فحاش . مفحش . بدزبان . پلیدزبان . (از یادداشت های بخط مرحوم دهخ...
زشت یاد. [ زِ ] (اِ مرکب ) غیبت بود به بدی . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 107).بد یاد کردن است که غیبت و بدگویی و خبث کسی کردن باشد. (برهان...
زشت نام . [ زِ ] (ص مرکب ) بدنام . مشهوربه بدی و زشتی . بدآوازه . معروف به بدی : چنین داد پاسخ که شیری بدام نیازرد جز مردم زشت نام . فردوسی...
زشترو، کریهمنظر، آنکه رویی نازیبا دارد