اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ساکن

نویسه گردانی: SAKN
ساکن .[ ک ِ ] (ع ص ) باسکون . بیحرکت . ایستاده . متوقف . ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه ). || آب ایستاده . (مهذب الاسماء). آب آرام . رجوع به ساکن (بحرالَ ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت . بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم . || خاموش . || برقرار. استوار. محکم . || آرامیده . (دهار). آرمیده . آرام . آسوده . با آرامش خاطر. باطمأنینه . بی ترس :
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم .

ناصرخسرو.


نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟

مسعودسعد.


هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.

مولوی .


زنهار اگر به دانه ٔ خالی نظر کنی
ساکن ، که دام زلف بدان گستریده اند.

سعدی (بدایع).


|| باشنده . (منتهی الارب ). متوطن . مقیم . جای گرفته . (ناظم الاطباء). بر جای باشنده . مستقر :
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ .

فردوسی .


مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟

خاقانی .


این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.

مولوی .


زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبره ٔ یزید حلوایی نیست .

(؟)


|| پری . (منتهی الارب ). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته . خلاف بلند :
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام .

سعدی (مفردات ).


|| آسوده . تسکین یافته . بی رنج :
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم .

ناصرخسرو.


رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
|| دائم . (منتهی الارب ). ثابت . لایتغیّر. مستمر :
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟

ناصرخسرو (دیوان ص 243).


- ابتداء به ساکن ؛ شروع به حرفی غیرمتحرک : ابتداء به ساکن محال است . در تداول عوام ، یعنی بلامقدمه . بی سابقه . بی آمادگی .
- اقیانوس ساکن ؛ اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . ۞
- حرف ساکن ؛ حرفی که حرکت ندارد.
- ساکن بودن ؛ متوطن بودن .
- ساکن رگ ؛ ورید. عِرق ساکن .
- ساکن شدن درد ؛ تسکین یافتن آن . برطرف شدن درد. رفع درد.
- ساکن کردن ؛ تسکین دادن . رجوع به ذیل هر یک از ترکیبات فوق شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
ساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) وادیی است نزدیک طائف . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).
ساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) ۞ (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به...
ساکن (بی حرکت؛ در دستور زبان): همتای پارسی این واژه ی عربی، این است: ناوِچ nAvec. پیشوند نا و واژه ی سغدی وچ. ساکن (مقیم): همتای این واژه ی عربی، اینه...
ساکن رگ . [ ک ِ رَ ] (اِ مرکب ) عرق ساکن . ورید. رجوع به ساکن شود.
ساکن شدن . [ ک ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مسکن گرفتن . مستقر شدن . جای گرفتن : حق قدم بر وی نهد از لامکان آنگه او ساکن شود در کن فکان . مولوی . ...
گوی ساکن . [ ی ِ ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از کره ٔ زمین است . (برهان قاطع). کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء). || نقطه هایی را گویند که ...
ساکن کردن . [ ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سکونت دادن . || تسکین دادن . فرونشاندن . || آرامش خاطر بخشیدن . مطمئن کردن : هر که ترسد، مر ورا ایمن...
ساکن ساختن . [ ک ِ ت َ ] (مص مرکب ) تسکین دادن . فرونشاندن . رفع : داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی و عاقبت کار، و ساکن ساختن و فرونشاندن...
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.