سپهسالار. [ س ِ پ َ ] (اِ مرکب ) سرلشکر. (شرفنامه ). مرادف سپهبد. (آنندراج ). قطب . (منتهی الارب ). صاحب الجیش . (مهذب الاسماء)
: چنانکه او ملک است و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار.
فرخی .
سپهسالار لشکرْشان یکی لشکر شکن کاری
شکسته شد از او لشکر ولکن لشکر ایشان .
عنصری .
سپه سالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری .
بدرگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجر اوژن .
منوچهری .
تاش فراش سپهسالار عراق مثال داده بود تا ایشان را بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
278).
سرو سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
نظامی .
خزینه درگشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده .
نظامی .