سواد. [ س َ ] (ع اِ) کالبد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). کالبد تن . (مهذب الاسماء) (السامی ). || کره ٔ زمین . زمین خاکی
: سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان .
خاقانی .
|| مال بسیار. || سیاهی الوان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سیاهی . (دهار)
: لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو.
سعدی .
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده ست .
حافظ.
|| تاریکی
: سواد شب که برد از دیده ها نور
بنات النعش را کرده زهم دور.
نظامی .
|| سیاهی چشم
: سواد دیده ٔ باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان .
نظامی .
بیاض صبح نمود از دل شب دیجور
چنانکه پرتو نور از سواد دیده ٔ حور.
سیف اسفرنگ .
|| مرکب دوات
: نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک
جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش .
خاقانی .
-
سواد الوجه فی الدارین ؛ (اصطلاح صوفیه ) فناء فی اﷲ است . آنچنانکه برای شخص وجودی باقی نماند نه ظاهراً و نه باطناً نه در دنیاو نه در آخرت و آن فقر حقیقی است و در حقیقت عدم اصلی است . لهذا گفته اند: اذا تم الفقر فهو اﷲ. (از تعریفات جرجانی ).
|| خال دل و دانه ٔ آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). میان دل . (مهذب الاسماء)
: ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا.
خاقانی (دیوان چ ضیاءالدین سجادی ص
30).
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق
مجروح به قبای گل از جنبش صبا.
خاقانی .
|| خرما.(منتهی الارب ) (آنندراج ). || مسوده . (غیاث ). پیش نویس
: استادم گفته سوادی کرده ام امروز بیاض کنند... گفت [ امیر ] نیک آمد. (تاریخ بیهقی ). || کتابت . نوشته
: منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک ورّاق .
خاقانی .
من آن شب نشسته سوادی بچنگ
سیه ترز سودای آن شب برنگ .
نظامی .
ملوک روی زمین بر سواد منشورت
نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی .
مولوی .
تا بود نسخه ٔ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای توسوادی طلبیم .
حافظ.
|| نسخه ٔ دوم و جز آن از کتابی یا نوشته . (یادداشت بخط مؤلف ). رونوشت . (فرهنگستان ). || دهات شهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). حوالی شهر و نواحی . (غیاث ). گرداگرد شهر. (مهذب الاسماء). سورستان . (مفاتیح العلوم )
: و اندر وی [ اندر خوزستان ] رودهای عظیم و آبهای روان است و سوادهای خرم . (حدود العالم ). و اندر وی [ اندر جزیره ]کوه است و شهرها بسیار و سوادهای خرم و باغها و بوستانها. (حدود العالم ). ایذه شهری است [ بخوزستان ] با سوادهای بسیار و خرم و آبادان . (حدود العالم ). عسکر مکرم ، شهری است با سواد بسیار خرم و آبادان و بانعمت . (حدود العالم ). و بست و سواد آن صالح بن نصر را صافی شد. (تاریخ سیستان ). و در سواد هری صدوبیست لون انگور یافته شود هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقاله ٔنظامی عروضی ).
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت
دلهاخراب زلزله ٔ درد کرده اند.
خاقانی .
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک .
خاقانی .
خاقانیا بسوک خراسان سیاه پوش
کاصحاب فتنه گرد سوادش سپاه برد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 871).
چون به نزدیک آن ولایت رسید و سواد او بدید روی بشهری نهاد که فاتحه ٔبلاد و فهرست سواد بود. (سندبادنامه ص
300).
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت .
نظامی .
سکندر چو دید آن سواد بهی
ز سودای هندوستان شد تهی .
نظامی .
چون سواد آن بخارا را بدید
وز سواد غم بیاضی شد پدید.
مولوی .
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش .
سعدی .
بیت المقدس اساس سوادش و بیت المعمور نمونه ٔ نهادش . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). || کشور. مملکت
: ز یونان بدیگر سواد اوفتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد.
نظامی .
-
بهشتی سواد ؛ مقصود کشور تبت است
: عجب ماند شه زآن بهشتی سواد
که چون آورد خنده ٔ بی مراد.
؟
-
مشکین سواد ؛ مقصود هندوستان است
: نبشت آن سخنها که بودش مراد
ز پیروزی مرز مشکین سواد.
نظامی .
|| متاع و اسباب . (آنندراج ). || عبارت از ملکه ٔ خواندن و نقل کتاب و مانند آن . (آنندراج ). ملکه وذهن . (غیاث ). || عدد بسیار. (منتهی الارب ). عدد کثیر. (دهار). || جماعت و عامه ٔ مردم . (منتهی الارب ). || نما: بالای این درگاه چهار طبقه پنجره است که از برای زینت جلو عمارت بنا شده و به اصطلاح بناهای این عصر آنها را سواد می نامند. (مرآت البلدان ناصری در شرح ایوان مداین ، یادداشت بخط مؤلف ). || صورت که بخواب بینند. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف ).