سوار.[ س َ ] (ص ، اِ) در قدیم «سوار»
۞ [ رجوع شود به اسواره ، اسوبار ]، کردی «سوار»
۞ ، افغانی «اسپر، اسور»
۞ ، بلوچی «سوار»
۞ (اشتقاق اللغة ص
749، کلمه ٔ فارسی «سوآر، اسوار»
۞ )، پهلوی «اسبار»
۞ مأخوذ از پارسی باستان «آسابارا»
۞ . رجوع به نیبرگ ص
278. لغتاً به معنی برنده ٔ اسب . و رجوع شود به اسوار و اسوبار؛ کسی که بر روی اسب و ستوران دیگر نشیند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). راکب . (غیاث ). فارس . (دهار). راکب اسب است و به معنی راکب دیگر سواریها مجازاً باشد چه مخفف اسوار است و اسوار مرکب اسب از لفظ اَسْوْ که بر وزن سرو باشد مبدل است و لفظوار کلمه ٔ نسبت است . (غیاث ) (از آنندراج )
: ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز وگرد نستوه .
رودکی .
و یکی باره دارد [ شهر حلب ] که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم ).
یکی بارگی ساختند آهنین
سواری ز آهن و ز آهنش زین .
فردوسی .
سواری فرستاد نزدیک فور
که او را بخواند بگوید ز دور.
فردوسی .
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیرزن ده هزار.
فردوسی .
زبامدادان تا نیمروز حاجب او
میان دشت همی گشت با هزار سوار.
فرخی .
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
عنصری .
شاه ابوالقاسم ابن ناصر دین
آن نبرده ملک نبرده سوار.
عسجدی .
مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مردسوار.
منوچهری .
دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام . (تاریخ بیهقی ). امیر از هرات برفت با سوار و پیاده ٔ بسیار. (تاریخ بیهقی ). و خود با بندویه و ... با جماعتی اندک سوار مجرد بیک اسپ فرات عبره کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
100).
سواران تازنده را نیک بنگر
درین پهن میدان ز تاری و دهقان .
ناصرخسرو.
اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد.
مسعودسعد.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
معزی .
میدان فضل و مرکب اقبال در جهان
همتای تو سوار نبیند بچابکی .
سوزنی .
خوش سواریست عمر خاقانی
صیدگه دهر و بارگیراوقات .
خاقانی .
نوروز دواسبه یک سواری است
کآسیب به مهرگان برافکند.
خاقانی .
از اطراف خراسان و ماوراءالنهر خبر کرده بودند و سوار و پیاده جمع آورده و... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
سواران اسب در میدان فکندند
دلیران رخش در جولان فکندند.
نظامی .
بت لشکرشکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز.
نظامی .
تن آسوده نداند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری .
سعدی .
- ابلق سوار
: چو روز آخور صبح ابلق سوار
طویله برون زد بر این مرغزار.
نظامی .
-
چابک سوار ؛ تند و سریع.
- سرخ سوار
: سرخ سواری به ادب پیش او
لعل قبایی ظفراندیش او.
نظامی .
-
سوار دولت ؛ کنایه از صاحب دولت . (آنندراج )
: فزودم آبرو تا ساکن ویرانه ٔ خویشم
سوار دولتم تا چون نگین در خانه ٔ خویشم .
محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
شهسوار ؛ پهلوان .
|| دلاور. پهلوان
: تو آنی که گویی بگیتی چو من
سواری نباشد بصد انجمن .
فردوسی .
گزین کرد رستم ده و دو هزار
ز شایسته مردان گرد و سوار.
فردوسی .
مگر رستم زال و سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار.
فردوسی .
سواری که دعوی کند در سخن
بیا گو من اینک سوار علی .
ناصرخسرو.
کو سواری بر سر میدان درد
تا بفتراکش عنان دربستمی .
خاقانی .
سواری که در جنگ بنمود پشت
نه خود راکه نام آوران را بکشت .
سعدی .
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدهااوبار و ضیغم در.
قاآنی .
|| مسلط. چیره
: جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر
عفریت کرده کار تو زو کرده کارتر.
دقیقی .
و اگر مرا بدقت تاریخ این پادشاه مشغول کردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده . (تاریخ بیهقی ).
-
سوار بودن ؛ غالب بودن برچیزی . (آنندراج ). مسلط بودن . غالب بودن
: من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار سوار است
آن نه سوار است کو بر اسب سوار است .
ناصرخسرو.
قباد کیست که پشتش نمیرسد بزمین
بخصم خویش سوارم من از تحمل خویش .
صائب .
-
سوار شدن ؛ برنشستن . رکوب . (یادداشت بخط مؤلف ).
- || مسلط شدن . چیره گردیدن
: نصر احمد سامانی ... بر همه ٔ آداب ملوک سوار شد و بی همتا آمد. (تاریخ بیهقی ).
بگرد خویش همی گرد و نقش خویش بدان
اگر بوهم شدستی بر اسب عقل سوار.
ناصرخسرو.
-
سوار شدن آب بجایی ؛ نشستن آب بر جایی . قبولاندن آب بر زمین بلند.
|| در بازی شطرنج هر یک از مهره های آن سوای شانزده پیاده . (یادداشت بخط مؤلف ).