سوار
نویسه گردانی:
SWʼR
سوار. [ س َوْ وا ] (اِخ ) ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هَ . ق . در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال 277 هَ . ق . کشته شد.او را شعری نیکو است . (از اعلام زرکلی ج 1 ص 398).
واژه های همانند
۴۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
سوار.[ س َ ] (ص ، اِ) در قدیم «سوار» ۞ [ رجوع شود به اسواره ، اسوبار ]، کردی «سوار» ۞ ، افغانی «اسپر، اسور» ۞ ، بلوچی «سوار» ۞ (اشتقاق الل...
سوار. [ س َوْ وا ] (ع ص ) عربده گر و آنکه در سر او شراب زود اثر کند و مست گردد. (آنندراج ) (منتهی الارب ). عربده کننده . (مهذب الاسماء). || سخن...
سوار. [ س ُ ] (ع اِ) تیزی و حدت شراب . || تیزی هر چیز. (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سوار. [ س ِ ] (ع اِ) یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج ، اَسوِرَه . جج ، اساوره . (آنندراج ) (مهذب الاسماء). ج ، اسوره . دست رنجن...
سوار. [ س ِ ] (ع مص ) رجوع به مساورة شود.
سوار آب . [ س َ رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حباب . (فرهنگ رشیدی ). کوپله . نقافه . سیاب . فراساب . غوزه ٔ آب . (یادداشت بخط مؤلف ) : سوار باد چو...
یک سوار. [ ی َ / ی ِ س َ ](ص مرکب ) یک سواره . دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه یک سواری ست کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی . || سوار سپاهی ...
نی سوار. [ ن َ / ن ِ س َ ] (ص مرکب ) طفلی که مرکب از نی کند. (آنندراج ). بچه ای که به روی نی سواری می کند. (ناظم الاطباء) : کس نی سوار دید...
نیک سوار. [ س َ ] (ص مرکب ) فارس . سوارکار ماهر. رجوع به نیک سواری شود.
یکه سوار. [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ س َ ] (ص مرکب ) یک سوار. یک سواره . کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج ). کسی...