شاخ شاخ . (ص مرکب ) پاره پاره . (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شعوری ). به درازا همه جا دریده . جداجدا به درازا. ریش ریش . چاک چاک . لخت لخت . تارتار. قطعه قطعه . پارچه پارچه . تکه تکه . و رجوع به شاخ شود
: چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آن حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه .
مسعودسعد.
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار
کز هیچ سینه بوی رضائی نیافتم .
خاقانی .
ای شده بر دست توحله ٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرّا کنان پوشش ارکان او.
خاقانی .
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ .
نظامی .
خرقه ٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ .
نظامی (مخزن الاسرار ص 140).
بخشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش .
نظامی .
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ .
نظامی .
این زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ .
مولوی (از فرهنگ جهانگیری ).
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ .
مولوی .
|| چیز از هر جا شکسته و پر از شکاف و درز. (ناظم الاطباء). || منشعب . متشعب . متفرق . رجوع به شاخ شاخ شدن شود. || گوناگون و رنگارنگ . (آنندراج ).