اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

طلخ

نویسه گردانی: ṬLḴ
طلخ . [ طَ ] (ع مص ) آلودن به گل و لای سیاه . سیاه کردن . و منه الحدیث : کان فی جنازة فقال ایکم یأتی المدینة فلایدع فیها وثناً الا کسره و لا صورة الا طلخها؛ ای لطخها بالطین حتی یطمسها. || تباه ساختن کتاب را. (منتهی الارب ). ضایع کردن نبشته . (منتخب اللغات ). || آلودن پلیدی . خلیل گوید لطخ اعم است از طلخ . (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
چاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از توابع کوهکیلویه ٔ فارس ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) جزء تنگستان است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 132) قریه ای است نیم فرسنگی جنوبی تنگستان . (از فارسنامه ناصری ).
چاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی باختر اهرم و 3 هزارگزی خاور خلیج فارس واقع شده ...
چاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی جنوب دیلم و 5 هزارگزی خاور دریا و شمال کوه بن...
گوشت تلخ . [ ت َ ] (ص مرکب ) بداَدا. بدگوشت . (یادادشت مؤلف ). نچسب . بدعنق . بدخلق .
عرعر تلخ . [ ع َ ع َ رِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) درختی است از تیره ٔ عرعرها به ارتفاع بیست تا بیست و پنج متر که پوست تنه اش مایل به ...
تلخ عتاب . [ت َ ع ِ ] (ص مرکب ) از اسمای معشوق است . (آنندراج ).
تلخ زبان . [ ت َ زَ ] (ص مرکب )آنکه به درشتی و تلخی سخن گوید. (ناظم الاطباء). تلخ پاسخ و تلخ گفتار. (بهار عجم ) (آنندراج ) : باده کو تا به م...
تلخ روده . [ ت َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) روده ای که دارای سرگین باشد. (ناظم الاطباء).
تلخ رویی . [ ت َ ] (حامص مرکب ) بدخویی . تنگ خویی . درشت کردن روی . تلخ ساختن جبین و رخسار : چو دریا در دهد بی تلخ رویی گهر بخشد چو کان بی تنگ ...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۹ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.