اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

طیرة

نویسه گردانی: ṬYR
طیرة. [ طَ رَ ] (ع اِمص ) سبکی ، یقال : فیه طیرةٌ؛ای خفة و طیش . (منتهی الارب ). (در غیاث اللغات و آنندراج طیره را به این معنی با کسر طاء ضبط کرده بنقل از خیابان و برهان و رشیدی و بهار عجم و کشف اللغات و منتخب اللغات ). طیرورة. (منتهی الارب ) :
دو چیز طیره ٔ عقل است دم فروبستن ،
به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی .

(گلستان ).


|| خشم و غضب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). قهر. (برهان ) : [ قباد فیروز ] سوفرا را با چندین نیکوئی بجای قباد از گفتار بدگویان بکشت تا ایرانیان از طیره او را بگرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب را بنشاندند. (مجمل التواریخ و القصص ). و خالد از طیره چندان بکشت که اندازه نبود. (مجمل التواریخ و القصص ).
نه دینار داد آن سیه دل نه دانگ
بر او زد به سر باری از طیره بانگ .

سعدی .


به طیره گفت مسلمان گر این قباله ٔ من
درست نیست خدایا جهود گردانم .

سعدی .


|| (ص ) خشمگین :
چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی .

عسجدی .


القادر باﷲ گفت اندر همه ٔ اسلام مرا مطیعتر از آن قوم [ ماوراءالنهر ] نیست معاذاﷲ که من این کار کنم و اگر تو بفرمان من قصد ایشان کنی همه عالم بر تو بشورانم ، سلطان محمود از آن سخن طیره شد. (قابوسنامه ص 186). روزی امیر [ طغانشاه ] با احمد بدیهی نرد میباخت و نرد ده هزاری بپائین کشیده بود و امیر دو مهره در ششگاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود،احتیاطها کرد و بینداخت تا دوشش زند، دویک برآمد، عظیم طیره شد و از طبع برفت و جای آن بود و آن غضب به درجه ای کشید که هر ساعت دست به تیغ میکرد و ندیمان چون برگ بر درخت همی لرزیدند. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
تقویم نو ای معجزه ٔ طبع سخن
بفرست و به وعده ٔ کژم طیره مکن
ترسم که چو تقویم نوم نفرستی
بیحاصل خوانمت چو تقویم کهن .

مجیر بیلقانی .


شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بیمبالاتی غلام طیره شده قلم برگرفت و آن نامه آغاز نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240). چون این تذکره مطالعت کرد طیره شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
بر ضعیفان و زیردستانت
خشم بیحد مران و طیره مگیر.

سعدی .


گشت قاضی طیره ، صوفی گفت هی
حکم تو عدل است لاشک نیست غی .

مولوی .


|| خشم آلود :
گفتا چو منی را چه دهی دیده ٔ طیره
نفرین به چنین طیره گر خیره نگر بر.

سوزنی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
تیره راه . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) راه تاریک . || بدراه . بددین . منحرف : زمانی همی گفت بر ساوه شاه چه سود آمد از جادوی تیره راه . فردوسی .رجو...
تیره رای . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) بدرای و ناراست و نادرست . (ناظم الاطباء). تیره مغز. تیره خرد. تاریک اندیشه : ببردش ورا هوش و دانش خدای مرا بی...
تیره تلی .[ رَ / رِ ت ُ ] (اِ) آلوی چینی . تولی . چاکشو. برود.درختی است . (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تیره حال . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) بدحال . (آنندراج ). مکدر. ملول . غمگین و پریشان سیه بخت : چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سرچون خال دوست کرد م...
تیره خاک . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) تیره خاکدان . (ناظم الاطباء). رجوع به تیره خاکدان شود. || خاک سیاه . زمین تیره : به شاهی مرا داد یزدان پ...
تیره بختی . [ رِ / رَ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . تیره روزی . سیه روزی . شقاوت : کجا کاهلی تیره بختی بودبه او بر همی رنج و سختی بود. فردوسی .ر...
تیره بصر. [ رَ / رِ ب َ ص َ ] (ص مرکب ) کور. نابینا. تیره بین . تیره چشم : در فراق تو از آن سوخته تر باد پدربی چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر. خاقا...
تیره بین . [ رَ / رِ] (نف مرکب ) تیره بصر. کور. || نابخرد. نادان . نامدرک . که از فهم حقیقت عاجز بود : وگر زآنکه جانی بود تیره بین نه آرایش ...
تیره ابر. [ رَ / رِ اَ ] (اِ مرکب ) ابر تیره . ابر سیاه . ابر تار و مظلم : تو گفتی برآمد یکی تیره ابرهوا شد بکردار کام هژبر. فردوسی .همانگه برآمد...
تیره اصل . [ رِ / رَ اَ ] (اِ مرکب ) تخمه ٔ ناپاک و پست : نه روشن دلی زاید از تیره اصلی نه نیلوفری روید از شوره قاعی . خاقانی .رجوع به تیره و...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۹ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.