اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

طیرة

نویسه گردانی: ṬYR
طیرة. [ رَ] (ع اِمص ) خجلت و خجالت . (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || (ص ) شرمسار. خجل :
بلبل بغزل طیره کند اعشی را
صلصل بنوا خیره کند لیلی را.

منوچهری .


ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری
در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را.

مسعودسعد.


خجل و طیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم .

مسعودسعد.


ای خواجه بورجا که ز کف ّ منیر تو
طیره ست آفتاب ضحی و مه دجا.

سوزنی .


آن بت شوخ دیده کز رخ دوست
طیره خورشید و ماه شرمنده ست .

سوزنی .


طیره همی شدم که چنین میهمان مرا
هرگز به عمر خویش نیامد شبی به خواب .

انوری .


طیره از طُره ٔ خوشبوی تو عطار ختن
خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین .

انوری .


طیره ٔ جلوه ٔ طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت بُستان تو باد.

حافظ.


|| (اِمص ) آزردگی . (برهان ). دلتنگی : چون بکوفه برسیدند بسرای سعیدبن جُبیر فرودآمدند و دختری ازآن ِ سعید از خانه بیرون نگرید، بند بر پای پدر دید بگریست ، سعید گفت ای دختر پدر را طیره مده و گریه مکن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || (ص ) آزرده و دلتنگ :
طیره مکن مرا بسوی دوستان بعید
کز جمله دوستان سوی تو کردم ارتجا.

سوزنی .


طره مفشان کز هلاکت عید جان برساختند
طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند.

خاقانی .


دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دلگران برخاست .

خاقانی .


کو به قدف زشت من طیره شود
وز غرض وز سرّ من غافل بود.

مولوی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
تیره راه . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) راه تاریک . || بدراه . بددین . منحرف : زمانی همی گفت بر ساوه شاه چه سود آمد از جادوی تیره راه . فردوسی .رجو...
تیره رای . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) بدرای و ناراست و نادرست . (ناظم الاطباء). تیره مغز. تیره خرد. تاریک اندیشه : ببردش ورا هوش و دانش خدای مرا بی...
تیره تلی .[ رَ / رِ ت ُ ] (اِ) آلوی چینی . تولی . چاکشو. برود.درختی است . (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تیره حال . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) بدحال . (آنندراج ). مکدر. ملول . غمگین و پریشان سیه بخت : چون زلف یار کرد مرا چرخ خیره سرچون خال دوست کرد م...
تیره خاک . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) تیره خاکدان . (ناظم الاطباء). رجوع به تیره خاکدان شود. || خاک سیاه . زمین تیره : به شاهی مرا داد یزدان پ...
تیره بختی . [ رِ / رَ ب َ ] (حامص مرکب ) بدبختی . تیره روزی . سیه روزی . شقاوت : کجا کاهلی تیره بختی بودبه او بر همی رنج و سختی بود. فردوسی .ر...
تیره بصر. [ رَ / رِ ب َ ص َ ] (ص مرکب ) کور. نابینا. تیره بین . تیره چشم : در فراق تو از آن سوخته تر باد پدربی چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر. خاقا...
تیره بین . [ رَ / رِ] (نف مرکب ) تیره بصر. کور. || نابخرد. نادان . نامدرک . که از فهم حقیقت عاجز بود : وگر زآنکه جانی بود تیره بین نه آرایش ...
تیره ابر. [ رَ / رِ اَ ] (اِ مرکب ) ابر تیره . ابر سیاه . ابر تار و مظلم : تو گفتی برآمد یکی تیره ابرهوا شد بکردار کام هژبر. فردوسی .همانگه برآمد...
تیره اصل . [ رِ / رَ اَ ] (اِ مرکب ) تخمه ٔ ناپاک و پست : نه روشن دلی زاید از تیره اصلی نه نیلوفری روید از شوره قاعی . خاقانی .رجوع به تیره و...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۹ ۶ ۷ ۸ ۹ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.