ظ
نویسه گردانی:
Ẓ
ظ. (حرف ) نشانه ٔ حرف هفدهم است از الفبای عرب و نام آن ظاء است و ظی و در حساب جُمَّل آن را به نهصد دارند و در حساب ترتیبی فارسی نماینده ٔ عدد بیست است و آن یکی از دو حرف مختص به عرب است که یکی همین ظ و دیگری ض است و از حروف مصمته و مطبقه و از حروف هفتگانه ٔ مستعلیه و از حروف روادف و از حروف لَثَوی و از حروف مائی (آبی ) و از حروف مکسوره و متعلق به قمر است و رمز است از ظاهر: و هو ظ؛ و هو ظاهر. و صاحب تاج العروس گوید که لیث روایت کرد از خلیل که او گفته است ظاء حرفی است عربی و مختص است به زبان عرب و هیچیک از امم دیگر در این حرف با عرب انبازی ندارند و آن از حروف مجهوره است و ظاء و ذال و ثاء در حیز واحدند و این سه حرف را حروف لثویه گویند، چه مبداء آنها از لثه باشد و ظاء حرف هجایی است اصلی نه بدل و نه زائد. و ابن جنی گوید در کلام نبط نیز حرف ظاء نیامده است و اگر کلمه ای دارای حرف ظاء بدان زبان درآید ظاء را بدل به طاء کنند چنانکه ما در ترجمه ٔ ظوی خواهیم آورد ان شأاﷲ تعالی . و شیخ ما گفت که ام ّقاسم و جماعتی یاد کرده اند که در ابدال این حرف چیزی نیافته اند و صاحب تسهیل نیز با اینکه بسیاری از غرائب را گرد آورده در این معنی سکوت کرده است . و همچنین در کتاب الممتع با آنکه آن کتاب جامع غرائب فن است دراین موضوع چیزی نیست ، سپس در المقرب ابن عصفور دیدم که گوید ظاء به ذال معجمه بدل شود چنانکه گوئی : ترکته وقیذاً و وقیظاً و این جمله را یعقوب بن سکیت نقل کرده است - انتهی قول الشیخ . و من (یعنی صاحب تاج العروس ) گویم این معنی از کراع نیز نقل شده است چنانکه بیاید و همچنین ارض جلذاء و جلظاء (چنانکه در نوادر الاعراب آمده است ) - انتهی کلام صاحب تاج العروس . و ماعلاوه بر آنچه صاحب تاج العروس در ابدال ظاء آورده است گوئیم که ظ به ض نیز بدل شود چنانکه بهض و بهظ.
واژه های همانند
۳۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
ز باغ توام . [ زِ غ ِ ت ُ اَ ] (جمله ) از کنایات است . یعنی آفریده ٔ توام . (شرفنامه ٔ منیری ).
ز بن دندان . [ زِ ب ُ ن ِ دَ ] (ق مرکب ) از ته دل . از صمیم قلب : دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونوپند سر دندانه بشنو ز بن دندان . خاقانی .رجو...
ز پای فکندن . [ زِ ف َ / ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مخفف از پای افکندن . کنایه از کشتن . مغلوب کردن . نابود ساختن . تباه ساختن : گرفتند نفرین بر ...
ز پای نشاندن . [ زِ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) نشانیدن . ازبرای احترام ، کسی را به نشستن خواندن : نشاندش همانگه فریدون ز پای سزاوار کردش یکی خوب ...
ز پای ننشستن . [ زِ ن َ ن ِ / ن َن ْ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از مقاومت کردن . آرام نگرفتن . قرار نگرفتن . به کار خود ادامه دادن و درنگ نکر...
ز پای درآمدن . [ زِ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) مغلوب حریف کشتی و جز آن شدن . عاجز شدن . از کار افتادن . از پا افتادن . زمین گیر شدن . زبون شدن . زی...
ز پای افکندن . [ زِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از کشتن . بزمین افکندن . از پای درآوردن : بر ایشان ببخشید زورآزمای وز آن پس نیفکند کس را ز ...
ز پای درآوردن . [ زِ دَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بر زمین افکندن . زیردست ساختن . عاجز و ناتوان کردن . بیچاره و زبون گرداندن . مغلوب ساختن : اگر روز...
ز دست برگرفتن . [ زِ دَ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) کشتن . از دست دادن . در شرفنامه آمده : ز دست بر گیرم ، یعنی بکشم : بخشم گفتی زودت ز دست ...
عبارتى که بهزِ شما نباشه یا بَزِ شما نباشه هم گفته مى شود به از شما نباشد یعنى بهتر از شما که نیست ، فلان چیز در مقام تعریف بهتر از مخاطب نیست و جنبه ...