اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عسف

نویسه گردانی: ʽSF
عسف . [ ع َ ] (ع مص ) میل نمودن ، و بیراه رفتن ،و دست و پا زدن بر زمین ، و سیر کردن بی راهه و بی فکر و بی هدایت . (از منتهی الارب ): عسف الطریق و عن الطریق ؛ از راه دور شد و از آن عدول کرد، و گویند یعنی آن را بدون رهنمایی و هدایت طی کرد. (از اقرب الموارد). از راه بگردیدن . (المصادر زوزنی ). || عسف المفازة؛ بیابان را بدون هدف و بدون رهنمایی طی کرد و راه پیموده شده توسط دیگران را نپیمود. (از اقرب الموارد). || انجام دادن کار را بدون تدبیر. (از تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || ستم کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اعتساف . تعدی . تطاول . جور. || خدمت خواستن از کسی . (از منتهی الارب ). استخدام کردن کسی را. (از اقرب الموارد). || عسف ضیعتهم ؛ نگاهبانی نمود ضیعت و آبادی ایشان را و کافی و بسنده شد ایشان را در امر آن . || کار کردن جهت کسی .(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شب گشتن به طلب مطلوب . (از منتهی الارب ): بات فلان یعسف اللیل و باللیل ؛ فلان شب را به راه رفتن گذراند در طلب خواسته ٔ خود. || عسف الدمع الجفون َ؛ اشک بسیار گشت و در غیر مجرای خویش جاری شد. (از اقرب الموارد). || بزور و قوت گرفتن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || عسف البعیر؛ آن شتر مشرف بر مرگ شد از غده ای که در او پدید آمد، و در موقع تنفس حنجره ٔ او لرزیدن گرفت . (از اقرب الموارد). مشرف بر مرگ شدن شتر از بیماری طاعون . (از ناظم الاطباء). عُسوف . و رجوع به عسوف شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
عسف . [ ع َ ] (ع اِ) دم مرگ . (منتهی الارب ). مرگ : فرّق بینهما العسف ؛ مرگ بین آن دو جدایی انداخت . (از اقرب الموارد). || قدح بزرگ . (منت...
عصف . [ ع َ ] (ع مص ) سخت وزیدن باد. (از منتهی الارب ) (دهار). باد سخت جستن . (تاج المصادر بیهقی ). سخت جستن باد. (المصادر زوزنی ): عصفت الری...
عصف . [ ع َ ] (ع اِ) سبزه و برگ کشت .(منتهی الارب ). برگ کشت . (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). برگ درخت و گیاه . (مخزن الادویة). ورق زرع . ...
اسف . [ اَ س َ ] (ع اِمص ) اندوه سخت . (غیاث ). بسیاری حزن : فلعلک باخع نفسک علی آثارهم ان لم یؤمنوا بهذا الحدیث اسفاً. (قرآن 6/18)؛ پس ...
اسف . [ اَ س َ ](ع مص ) اندوهگین گردیدن بر. اندهگن شدن . (زوزنی ). || دریغ خوردن . تأسف . بر گذشته حسرت آوردن . || خشم گرفتن . (زوزنی ). خ...
اسف . [ اَ س ِ ] (ع ص ) خشمگن . خشمگین . غضبناک . || غمگین . ج ، اَسفون . (مهذب الاسماء).
اسف . [ اَ س َ ] (اِ) نامی است که در مازندران به درخت لِور دهند. رجوع به لِور شود.
اسف . [ اَ / َ-َس ْ ] (پسوند) َ-َسْف . مزید مؤخر بعض امکنه : کرسف . جوسف .
اسف . [ اَ س َ ] (اِخ ) دهی در نهروان . (منتهی الارب ). قریه ای از نواحی نهروان از اعمال بغداد قرب اسکاف . (معجم البلدان ).
عاسف . [ س ِ ] (ع ص ) ناقة عاسف ؛ شتر ماده ٔ طاعون زده که به مرگ نزدیک شده باشد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
« قبلی صفحه ۱ از ۴ ۲ ۳ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.